Mostafa_Koolivand
Mostafa_Koolivand
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

همین روزها بود جان شما...


همین روزها بود جان شما.

آسمان بغضش ترکیده بود و می خواست حسابی دق و دلی اش را سر ما خالی کند.

ما چه گناهی داشتیم آخر؟

.

سه تایی پیشانی های کوچکمان را چسبانده بودیم به پنجره و بیرون را نگاه می کردیم؛ نمی دانم، شاید هم نگاه نمی کردیم، شاید رفته بودیم توی فکر. انگار یکی با حوصله همه پنجره های راهرو را ها کرده بود. مات و برفکی.

هِی دل کوچکمان می ریخت کف زمین، هِی جمعش می کردیم. گاهگداری هم بینی لبویی رنگمان را می کشیدیم بالا و دو سه بار پلک می زدیم.

خانم قد بلنده راهش را کشید و آمد طرف ما. ماتیک قرمز به لبش زده بود و بوی خوبی هم می داد. تازه موهایش را هم رنگ کرده بود. شکلاتی.

- خیلی وقته اینجایید، گل پسرها. گفتم که نمونید.

- می شه بریم پیشش؟

- نه، الان نه. بهتر که شد اون وقت.

- خانم اجازه، کی بهتر می شه؟

دو لایه قرمز از هم جدا شدند و یک ردیف صدف افتاد بیرون.

- معلوم نیست، عزیزم. اما می شه.

می تونید چیزی براش بیارید که حالش رو خوب کنه؟

نگاه مان که می کرد همه چیز یادمان می رفت.

خم شد و صورتش را تا یک وجبی سرمان پایین آورد. بعد دستش را روی سرمان کشید.

- برید بیارید.

دویدیم.

تا خانه دویدیم.

دل توی دلمان نبود.

فقط می دویدیم.

روسری سوغات مشهد خوشحالش

می کرد.

خیلی دوستش داشت.

همه سوراخ سمبه های خانه را گشتیم. گنجه. طاقچه ها. زیر یخچال. کمد. زیر راه پله. نبود.

ول کن نبودیم تا یکی مان پیدایش کرد. لای رخت خواب ها بود. فقط توی عروسی ها سرش می کرد.

دویدیم.

دل توی دلمان نبود.

فقط می دویدیم.

رسیدیم.

گفتند پیش پای شما رفته.

پرسیدیم کجا.

سرشان را انداخته بودند پایین.

توی کتمان نمی رفت. می خواستیم شَر کنیم اما زورمان نمی رسید. نه اینکه ما کم باشیم نه، آنها زیاد بودند. حالمان گرفته بود!

خانم قد بلنده از روبه رو می آمد. می خواستیم دستمان را بلند کنیم بگوییم خانم اجازه، مگر شما...

چشم هایش مثل لب هایش قرمز بود.

دو هزاری مان افتاد.

***

سینی خرما داخل حیاط بود. سیاهِ سیاه. خیلی دلمان می خواست یک مشت برداریم و... اما می دانستیم از گلویمان پایین نمی رود. آخر گلویمان باد کرده بود. انگشت هایمان هم همین طور. خیلی دویده بودیم و به جایی هم نرسیده بودیم. یکی عربی می خواند. صوت داشت. سوز هم داشت. فقط ما حالی مان نمی شد چه می گوید. اما هِی گلویمان داشت باد می کرد.


همین روزها بود جان شما.

آسمان بغضش ترکیده بود و می خواست حسابی دق و دلی اش را سر ما خالی کند.

ما چه گناهی داشتیم آخر؟


#مصطفی_کولیوند

#پاییز


https://t.me/Nagoftehaye_M_Koolivand

"زندگی، زیبایی آن لحظه نابیست که فارغ از همه جنگ جهان تو با خودت در صُلح باشی. کتاب بهترین رفیقم است و نوشتن آرامشم می دهد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید