سیدعلی موسوی حصاری
سیدعلی موسوی حصاری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

این داستان: تو بمان و دگران

تو بمان و دگران
تو بمان و دگران

سال نود و هشت یکی از دوستانم که خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم بهم پیام داد. خیلی خوشحال شدم هنوز مشغول ارسال استیکرهای بامزه برای هم بودیم که قرار شد یه سر بیاد پیش من؛ برای فردای اون روز توی محل کار من با هم قرار گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم که دیدارمون تازه میشه و خودم رو کلی آماده کرده بودم که چی میگم و چی میشنوم.

فرداش پارکینگ و براش هماهنگ کردم، یه سر و شکلی به اتاق و میز کارم دادم و منتظر شدم تا بیاد.

ساعت ده شد و چون می دونست من به تایم خیلی حساسم ده و نیم آمد(قرارمون ساعت ده بود و دوستم همیشه یه بهونه برای دیر آمدن داشت)‌. رسید و بعد از احوال پرسی و کلی خاطره بازی بهش گفتم از این ورا؟!
گفت آمدم بهت سر بزنم.
گفتم حالا که سر زدی برو سر اصل مطلب??
گفت سید هدفت چیه از کار کردن؟
گفتم بعد از این همه وقت آمدی سوال فلسفی بپرسی؟?
گفت نه واقعا هدفت چیه؟
یه خورده فکر کردم و سه چهارتا شعار دندان شکن تو مایه‌های کار به زندگی معنا می‌دهد، کار جوهر وجودی انسان است و... براش ردیف کردم.
بعد گفتم خوبت شد، همین و میخواستی، هم من میدونم تو نیومدی اینجا سوال فلسفی بپرسی هم خودت؛ درد اصلیت و بگو با هم درستش می‌کنیم.
یه خورده مِن مِن کرد و رفت سر اصل مطلب:
گفت که پنج سال هست که فکر میکنه توسط شرکتی که توش کار میکنه استثمار شده و اگر همین کار و برای خودش بکنه کلی نتیجه بهتر براش داره و ...
گفت و گفت و من با صبر گوش دادم
تهش گفتم خب الان دنبال این می‌گردی من بهت بگم برو کار خودت و شروع کن و چهارتا سخنرانی انگیزشی برات بکنم؟!

من خودم از تغییر شغل میترسم و رطب خورده هیچ وقت منع رطب نمی‌کنه برو در خونه یکی دیگه از دوستات???

گفت نه آمدم یه شعر برام بخونی.
گفتم روی چشمم اسم شاعر بگو تا جای یک شعر چندتا برات بخونم چی دوست داری.
گفت نه یه شعر خاص میخوام.
گفتم از شعرهای خودم برات بخونم؟

گفت یادت میاد یه دوست مشترک داشتیم که دوران دانشگاه فقط زمان انجام پروژه‌های مشترک با ما رفیق می‌شد و هیچ کاری انجام نمی‌‌داد و چون ما کل کار و پیش می‌بردیم نمره کامل می‌گرفت.
گفتم آره خدا بگم چه کارش کنه انصافا
گفت یادته بعد از یه مدت گفتی این رفیق نیست گفتم خوب نبود دیگه
گفت آره می‌دونم ولی وقتی می‌خواستی بهش بگی تو رفیق نیستی دنبال پروژه‌ای یادت یه شعر براش خوندی؟
گفتم آره یه بیت از شهریار براش خوندم
گفت دمت گرم همون و میخوام
گفتم چشم:
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

این شعر و که براش خوندم چشماش برق زد، یه سه چهار باری تکرارش کرد و یواش یواش بحث و جمع کرد و رفت.

دورا دور ازش خبر داشتم و میدونستم رفته دنبال بیزینس خودش اما نمی‌دونستم انقدر موفق شده(شکر خدا) دیروز دوباره پیام داد گفت متنی که توی لینکدین گذاشتی دیدم.
گفتم سلام علیکم چه خبر پیام میدی اول حالم و بپرس بعد برو سر اصل مطلب بی انصاف???
خلاصه کلی خندیدیم و خاطره گفتیم و از حال هم پرسیدیم، بعد گفتم تو دوباره پیدات شد یه چیز بی ربط بگی بری الان متن من و توی لینکدین دیدی یعنی چی...
گفت فقط بنویس یک بیت شعر شهریار دوست مرا از استثمار نجات داد و کارآفرین کرد.

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران


حالا قراره فردا دوباره ببینمش خدا بخیر کنه...???

تصمیمکارآفرینیدوستشعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید