همه چیز با نگاه های عجیب مردم به ما شروع شد، نمیدونم چرا ولی خوب واقعا رفتار ما عجیب بود.
بذارید از اول بگم
داستان از جایی شروع که من کارمند شرکت بووووق بودم و شرکت ما پیمانکار شرکت های دولتی بود. من به خاطر اینکه از بیشتر مباحث IT یه دستی بر آتیش داشتم از این پروژه به اون پروژه پاس کاری میشدم تا اینکه بعد از اظهار ناراحتی از شغل و موقعیت فعلی خیلی شیک و مجلسی از یه پروژه عادی ، منو پرت کردند تو یه کاری که حداقل تا اون موقع واقعا ازش متنفر و دو-سه سری توی پروژه های قبلی به خاطرش به دفتر رئیس و روسا احضار شده بودم.
دیتابیس. بله دیتابیس و کار کردن با اون جزءی از کابوسهای من بود. تنها چیزی که ازش سررشته ایی نداشتم و هیچ وقتم دوست نداشتم که یاد بگیرم. در هر صورت مجبور به قبول کردنش شدم و از اونجایی که روحیه جنگجو و چالش پذیری داشتم (بر خلاف چهره و شخصیت آروم و کم حرفم) ، شروع به یادگیری کردم و بدون اغراق به غیر یکی از همکارام که خودش 2-3 سال پیش یه همچین بلایی سرش اومده بود و کلی کلاس و کتاب و ... رفته بود و خیلی کمکم کرد ، ظرف یکی دو هفته تونستم کوئری بزنم و تحلیل کنم و گزارش بدم.
تا اینکه بنا به یه سری تغییرات که در ادارات دولتی ، که یه چیز عادی هستش، یکی از همکاران از طبقه همکف به اطاق ما اومد و قرار شد با من و مدیر پروژه مون کار کنه.
اون بدبختم که سابقه بیشتری از من داشت، نشست و همون اول کلی داکیومنت و ... بهش داده شد که بخونه و از اونجایی که قرار بود با من کار کنه ، من مسئول یاد دادن بهش شدم.
تا اینجای کار مهم نیست.
داستان ما از جایی شروع شد که من و همکارم، یه روز، که فک کنم روز خاصی بود، با هم تنها شدیم و شروع کرد تعریف کردن داستان زندگیش. من به این جمله "Everything Happens for a Reason" خیلی اعتقاد دارم، چون داستان هایی که میگفت قبلا از یکی دیگه شنیده بودم و تک تک کلماتش رو حفظ بودم، حتی اتفاقاتی که واسش افتاده بود، ولی این واقعا داستانش یه حس دیگه داشت. مثل فیلمهایی که از چندین زاویه به داستان رو نشون میدند.
از اینجا به بعد همکار بودن ما کنار رفت و رنگ و بوی دوستانه اونم از نوع خیلی خیلی نزدیک گرفت فقط با این تفاوت که ، با اینکه غیر همجنس بودیم ، ولی مثل دو دوست صمیمی همجنس با همدیگه راحت و به قول معروف "خودمون بودیم" و نقش واسه هم بازی نمیکردیم ولی به هم هیچ حسی (جنسی و عاشقانه) نداشتیم.
بعد از یه مدت ، نگاه های عجیب مردم به ما شروع شد، پچ پچ ها و زمزمه ها توی شرکت پیچیده بود. اونقدر که مدیر پروژه امون به من میگفت "خبریه" و منم خیلی پوکر فیس میگفتم نه.
بنا به ضرورتی مجبور شدیم که من و همکارم کلاس زبان به صورت خصوصی بریم و روز اول استاد زبانمون گفت شما زن و شوهر یا پارنتر همدیگه هستید و هر چی میگفتیم ما فقط دو تا دوست معمولی هستیم باور نمیکرد. هیچکس نمیتونست قبول کنه که یه پسر با دختر بتونند دوست صمیمی باشند. تا جایی که من به استاد زبانمون توضیح دادم که هم ایشون و هم بنده پارتنر های خودمون رو داریم و حتی اونا هم در جریان این دوستی ما هستند و با این موضوع مشکلی ندارند.
ولی بازم برای هر کس توضیح میدیم کسی باور نمیکنه ، البته قبول دارم که رفتار ما نسبت به فرهنگ موجود در جامعه امون واقعا عجیبه و ما این حس عجیب بودن رو دوست داریم.
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم