**"همه دورو بریات پوچَن...
تا روزی که بیفتی تو درد، میفهمی.
تا وقتی مجبوری خودت بگی "حالم بده"...
تا وقتی کل روز فقط یه نفر میپرسه "کجایی؟"...
و اون یکی همیشه مادره.
من دهسالگی فهمیدم.
وقتی از اتاق عمل برگشتم،
پشت در فقط چشای ترِ مادرم بود
که مثل یه فرشته نگهم میکرد.
همونجا فهمیدم تنها کسی که تو دنیا روحم رو میشناسه، همونیه که خون رو تو رگام دووم آورده...
نمیدونم تو چه جوری تونستی
عاشق همچین آدمِ بیخاصیتی بمونی...
همه خستگیهات، همه دردا،
فقط یه آرزو داشتن: "ببینمش خوشبخت"...
مادر!
اگه بهشت یه روزی بخواد یه تصویر از عشق رو زمین بذاره،
حتماً عکسِ توئه..."
