تا حالا به اصطلاح بشرساخته ی "جهان" دقیق شدین؟!
به محدوده زندگی
به حصار فکر و ذهن ؟!
چند روز پیش با دوستان خویش در دشت سیر میکردیم ؛
من بودم و عمران بود و عطا
و شکوه بی پایانِ دشت جلگه چاه هاشم..
خشکی و گرما و رنجِ دشت همان ؛
ذهن در مانده از فهم هستی در من همان!
به راستی دشت چه حیرت آور است.
عجیب ست این صنع طاقتسوزِ بی کران..
از تاملات در باب حیرت و اعجاب و اعجازِ دشت حتما روزی دیگر و در کلامی دیگر سخن در میان خواهیم آورد.
اما غور و نطق اکنون چیز دیگری ست!
در اثنای همین گذار در دشت به جایی از دشت که دقیق شدم ؛ شگفت ماندم!
یک دشت بی انتها را به نگاره ذهنتان بسپارید.
چه می بینید؟!
بی انتهایی؟!
بی پایانی؟!
با کمی تامل ؛
چرا بی پایان؟!
چرا کران تا به کران یکّه شُدگی؟!
به اعتقاد من " ضمیرِ محصور"
و یا واضح تر ؛
"ذهنِ ناقص"
آدمی در بند هست ؛
محصور و مغلول ؛
ناقص و کور!!
آیا ذهن منِ آدمی به شناخت اصل هستی خود و حتی فراتر از آن قادر است یا قاصر ؟!
شاید بر قصر و عجزِ ذهن و درک و فهم آدمی اذعان دارید و شاید هم بر توانمندی آن.
بسیار خب؛
تا حالا به واژه سفر دقت کرده اید؟!
به شدت اعجاز برانگیزیست...
معجزه میکند؛
سفر را میگویم!
سفر ، صرفاً نه از مکانی به مکان دیگر رفتن ؛ نه!
نه صرفا در حصرِ مکان و زمان ؛ نه !
سفر در معنای کلی ؛
از بیرون و از درون!
از جسم و از روح!
سعدی میفرماید :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
برای شناخت ، برای شکوفایی ، باید سفر کرد.
در جای دیگر مولانا می فرماید :
آنکه در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطفِ دشت و رنجِ چاه
آدمی را شناخت باید
به خود ، به هستی و صانع هستی
به هر آن که در هستی موجود و ناموجود هست!
من باید برای حصول به شکوفایی و شناخت ، زنجیر ذهنِ جنون زده ی محصور را پاره کنم!
تا زمانی که ته چاه هستم و از بیرون خبری ندارم فکر می کنم همه دنیا همین طور هست!
نباید بگذارم کسی یا چیزی میان این رهایی و آزادی و روشنایی و بینایی حائل گردد.
شاید تمثیل غار افلاطون برای شما جلوه گر شد!
تمثیلی که افلاطون برای نادرست بودن و همان حصر ذهنی ما قائل شد.
آدمی کور ست و بینا شدن و آگاهی نیازمند سفر هست!
ناآگاهی و این حصر ذهنی مرده گی در عین زنده گی ست!
من برای عبور از زنجیرهای محصور کننده ی روح و ذهنم ؛
برای نجات خویش از کوری
و نهایت ؛
برای نجات از مرده گی ؛
نیازمند گذر از وادیِ ایکونِس (خیال و پندار) به عالم "زوا" (عالم واقعی محسوسات) هستم.
اگر سریال See را دیده باشین
تمام مردم نابینا هستن و بینایی گناه نابخشودنی و مجازاتش مرگ هست!
و بیناها فقط با تظاهر به نابینایی میتوانند زنده بمانند...
ولی به تدریج تعداد بیناها بیشتر شده و علنا اعلام میکنند که ما مجرم نیستیم ...
این یک استعاره هست !
نمیشود جلوی فرایند بینا شدن آدمی و غلبه نور بر تاریکی را گرفت !
روز آرام آرام در تاریکیِ شب رسوخ خواهد کرد...
بیا ره توشه برداریم؛
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟
(اخوان)
ختم این مقال را ، به سخنی از دکتر علی شریعتی در وصیتنامه شان میگذارم :
اگر پیاده هم شده است سفر کن.
در ماندن می پوسی.
هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست.
امیدوارم سفرمان را شروع کنیم. همین امروز!
همین الان!
✍?#یونس_رئیسی