بخش یازدهم
فرناز از رفتاره زشت و حرف های آزاد دهنده برزو از خانه خاله ماهور خارج شد و ساک بدست روانه خیابان شد .
خاله ماهور سراسیمه به طرف حیاط رفت و در را باز کرد و در کوچه ها بدنبال فرناز گشت.
ناگهان دختری را از پشت دید که ساکی بدست دارد و با قدم های تند دارد می رود . خاله ماهور صدا کرد: فرناز وایسا ! وایسا میگم!
فرناز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و قدم هایش را تند تر از قبل کرد .
به خیابان که رسید ایستاد تا تاکسی بگیرد که ناگهان ماهور بهش رسید و گفت : نمیزارم بری !
فرناز با خشونت گفت: بمونم که بیشتر از اینا تحقیر شم؟! بمونم تا نون خور اضافی خونده شم؟! عزت نفسم از همه چی مهم تره ! حاضرم کارتن خواب باشم اما تو خونه ای که برام ارزش قائل نیستند، نمونم.
_ خاله جان تو یادگاره خواهرمی. دختره تنهایی این وقت شب کجا بزارم بری؟! خطرناکه!
_ من اگر بدون جا بودم از خونه نمی اومدم بیرون.
و سپس تاکسی نگه داشت و فرناز سوار شد .
ماهور دستش را گرفته بود و مانعه رفتن او میشد اما فرناز دستش را کشید . در را بست و ماشین راه افتاد.
در ماشین سرم را به شیشه پنجره تکیه داده بودم و اشک می ریختم . راننده تاکسی که پیرمردی با موهای سفید ، صورتی لاغر و سیبیل هایی مانند دوره قاجاریه داشت پرسید: خانواده نداری؟!
جوابش را ندادم.
دوباره پرسید: ننه و بابا نداری؟!
گفتم : لطفا جلوی دره همین خونه نگه دارید .
و بعد کرایه اش را دادم . در ماشین را باز کردم و پای راستم را بیرون ، روی زمین گذاشتم . سپس برگشتم و گفتم : من اگر خانواده داشتم این وقت شب اینجا نبودم .
و بعد پیاده شدم و در رابستم .
به طرفه در خانه ی دوستم رفتم . اسمه رفیقم هدیه بود و با مادرش ، طیبه خانم زندگی میکرد. پدرش وقتی او دوساله بوده فوت کرده است و تک فرزند است .
دستم را مشت کردم و به دره آهنی سفید رنگ که کمی رنگش ریخته بوده کوبیدم . طیبه خانم با صدای خَش دارش پرسید : کیه؟!
صدایم از اثر گریه کردنم گرفته بود . گفتم : فرنازم.
طیبه خانم در را باز کرد و با تعجب به سر تا پایم نگاه کرد و پرسید : سلام. چیزی شده ؟!
_ میزارید بیام داخل؟!
_ بله حتما . بفرمایید !
و ادامه داد : ساک آوردی! با خاله ات دعوات شده ؟!
_ نه . شوهرش دوست نداشت من پیش شون باشم . منم وسایل هامو جمع کردم. گفتم امشب رو بمونم خونه شما . بعد زنگ بزنم به عمو محمدم تا بیاد دنبالم و برم تبریز .
_ ای وای! خدا لعنت کنه شوهره نامرد شو.
_ ولش کنید . مهم نیست . خوبه که از دست شون فرار کردم.
_ چجوری اومدی تا اینجا؟
_ با تاکسی . یکم خالم بهم پول داده بود قبلا ، منم اومدم اینجا.
_ خوبه عزیزم خوش اومدی ! خونه خودته.
_ هدیه کجاست ؟!
_ داره سرویس میشوره .
_ کار خونه هم می کنه پس.
_ اره دیگه باید بکنه.
خانه شان خیلی ساده و قدیمی بود . فرش هایشان قرمز بود و کنار دیوار ، پشتی هایی قرمز رنگ با طرح هایی تاریخی و قدیمی تکیه داده بودند.
بالای دیوار، طاقچه داشتند و روی آن عکس های پدره هدیه بود . یاده خانه خانم جان افتادم. دلم میخواست خیلی زود همه چی تموم شه . فرهان بهوش بیاد و بریم تبریز . فرهان تنها کسی بود که تقریبا برایم مانده بود . با وجود فرهان کمی امید داشتم و احساس تنهایی نمی کردم . اما اگر فرهان هم بره . خدا هست ...
هدیه آمد و با دیدن من جا خورد . مادرش قضیه آمدن من را برایش تعریف کرد و هدیه خیلی ناراحت شد : من جای تو بودم یک مشت میزدم تو سره برزو !
گفتم : اون اینقدر جاهله که کتک هم بخوره آدم نمیشه.
_ عجب!
با تلفنه خانه هدیه به خانه عمو محمد زنگ زدم و الناز تلفن را برداشت : علو؟!
گلویم را صاف کردم و گفتم: سلام خوبی؟!
_ شما؟!
_ بی معرفت، فرنازم.
_ ببخشید حواسم نبود . خوبی؟
_ نه . بابات هست؟!
_چرا نه؟!
_ باید بیام تبریز . دیگه نمیتونم تحمل کنم .
_ چی شده مگه؟!
ایلیار از آن طرفه خانه از الناز پرسید : کیه الناز؟!
الناز پاسخی نداد. ایلیار دو مرتبه پرسید: کیه میگم؟!
الناز عصبانی شد و تلفن را از روی گوشش برداشت و گفت : فرنازه! اوف? هی میگی کیه کیه.
ایلیار تا اسمه فرناز را شنید برق از چشمانش بارید و لبخند ملیحی زد . ناگهان گزارشگر فوتبال گفت : گل !
ایلیار سرش را به طرف تلویزیون کرد و با هیجان پرید و داد زد : گلللل! گلللل!
فرناز از پشت تلفن پرسید : الناز، چخبره خونه تون؟!
الناز که به سختی صدای فرناز را می شنید گفت : خونه مون مثل همیشه میدون جنگه! ایلیار داره فوتبال میبینه ، تیم مورد علاقه اش گل زده . داره خودشو میکشه?
_ به سلامتی . گفتی بابات و مامانت نیستن؟!
_ نه رفتن خونه خالم . اومدن میگم زنگ بزنند.
با الناز خداحافظی کردم و منتظره تلفنه عمو محمد ماندم...
ادامه رمان در پست بعدی...?