ویرگول
ورودثبت نام
banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش یازدهم

فرناز از رفتاره زشت و حرف های آزاد دهنده برزو از خانه خاله ماهور خارج شد و ساک بدست روانه خیابان شد .

خاله ماهور سراسیمه به طرف حیاط رفت و در را باز کرد و در کوچه ها بدنبال فرناز گشت.

ناگهان دختری را از پشت دید که ساکی بدست دارد و با قدم های تند دارد می رود . خاله ماهور صدا کرد: فرناز وایسا ! وایسا میگم!

فرناز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و قدم هایش را تند تر از قبل کرد .

به خیابان که رسید ایستاد تا تاکسی بگیرد که ناگهان ماهور بهش رسید و گفت : نمیزارم بری !

فرناز با خشونت گفت: بمونم که بیشتر از اینا تحقیر شم؟! بمونم تا نون خور اضافی خونده شم؟! عزت نفسم از همه چی مهم تره ! حاضرم کارتن خواب باشم اما تو خونه ای که برام ارزش قائل نیستند، نمونم.

_ خاله جان تو یادگاره خواهرمی. دختره تنهایی این وقت شب کجا بزارم بری؟! خطرناکه!

_ من اگر بدون جا بودم از خونه نمی اومدم بیرون.

و سپس تاکسی نگه داشت و فرناز سوار شد .

ماهور دستش را گرفته بود و مانعه رفتن او میشد اما فرناز دستش را کشید . در را بست و ماشین راه افتاد.

در ماشین سرم را به شیشه پنجره تکیه داده بودم و اشک می ریختم . راننده تاکسی که پیرمردی با موهای سفید ، صورتی لاغر و سیبیل هایی مانند دوره قاجاریه داشت پرسید: خانواده نداری؟!

جوابش را ندادم.

دوباره پرسید: ننه و بابا نداری؟!

گفتم : لطفا جلوی دره همین خونه نگه دارید .

و بعد کرایه اش را دادم . در ماشین را باز کردم و پای راستم را بیرون ، روی زمین گذاشتم . سپس برگشتم و گفتم : من اگر خانواده داشتم این وقت شب اینجا نبودم .

و بعد پیاده شدم و در رابستم .

به طرفه در خانه ی دوستم رفتم . اسمه رفیقم هدیه بود و با مادرش ، طیبه خانم زندگی می‌کرد. پدرش وقتی او دوساله بوده فوت کرده است و تک فرزند است .

دستم را مشت کردم و به دره آهنی سفید رنگ که کمی رنگش ریخته بوده کوبیدم . طیبه خانم با صدای خَش دارش پرسید : کیه؟!

صدایم از اثر گریه کردنم گرفته بود . گفتم : فرنازم.

طیبه خانم در را باز کرد و با تعجب به سر تا پایم نگاه کرد و پرسید : سلام. چیزی شده ؟!

_ میزارید بیام داخل؟!

_ بله حتما . بفرمایید !

و ادامه داد : ساک آوردی! با خاله ات دعوات شده ؟!

_ نه . شوهرش دوست نداشت من پیش شون باشم . منم وسایل هامو جمع کردم. گفتم امشب رو بمونم خونه شما . بعد زنگ بزنم به عمو محمدم تا بیاد دنبالم و برم تبریز .

_ ای وای! خدا لعنت کنه شوهره نامرد شو.

_ ولش کنید . مهم نیست . خوبه که از دست شون فرار کردم.

_ چجوری اومدی تا اینجا؟

_ با تاکسی . یکم خالم بهم پول داده بود قبلا ، منم اومدم اینجا.

_ خوبه عزیزم خوش اومدی ! خونه خودته.

_ هدیه کجاست ؟!

_ داره سرویس میشوره .

_ کار خونه هم می کنه پس.

_ اره دیگه باید بکنه.

خانه شان خیلی ساده و قدیمی بود . فرش هایشان قرمز بود و کنار دیوار ، پشتی هایی قرمز رنگ با طرح هایی تاریخی و قدیمی تکیه داده بودند.

بالای دیوار، طاقچه داشتند و روی آن عکس های پدره هدیه بود . یاده خانه خانم جان افتادم. دلم میخواست خیلی زود همه چی تموم شه . فرهان بهوش بیاد و بریم تبریز . فرهان تنها کسی بود که تقریبا برایم مانده بود . با وجود فرهان کمی امید داشتم و احساس تنهایی نمی کردم . اما اگر فرهان هم بره . خدا هست ...

هدیه آمد و با دیدن من جا خورد . مادرش قضیه آمدن من را برایش تعریف کرد و هدیه خیلی ناراحت شد : من جای تو بودم یک مشت میزدم تو سره برزو !

گفتم : اون اینقدر جاهله که کتک هم بخوره آدم نمیشه.

_ عجب!

با تلفنه خانه هدیه به خانه عمو محمد زنگ زدم و الناز تلفن را برداشت : علو؟!

گلویم را صاف کردم و گفتم: سلام خوبی؟!

_ شما؟!

_ بی معرفت، فرنازم.

_ ببخشید حواسم نبود . خوبی؟

_ نه . بابات هست؟!

_چرا نه؟!

_ باید بیام تبریز . دیگه نمیتونم تحمل کنم .

_ چی شده مگه؟!

ایلیار از آن طرفه خانه از الناز پرسید : کیه الناز؟!

الناز پاسخی نداد. ایلیار دو مرتبه پرسید: کیه میگم؟!

الناز عصبانی شد و تلفن را از روی گوشش برداشت و گفت : فرنازه! اوف? هی میگی کیه کیه.

ایلیار تا اسمه فرناز را شنید برق از چشمانش بارید و لبخند ملیحی زد . ناگهان گزارشگر فوتبال گفت : گل !

ایلیار سرش را به طرف تلویزیون کرد و با هیجان پرید و داد زد : گلللل! گلللل!

فرناز از پشت تلفن پرسید : الناز، چخبره خونه تون؟!

الناز که به سختی صدای فرناز را می شنید گفت : خونه مون مثل همیشه میدون جنگه! ایلیار داره فوتبال میبینه ، تیم مورد علاقه اش گل زده . داره خودشو میکشه?

_ به سلامتی . گفتی بابات و مامانت نیستن؟!

_ نه رفتن خونه خالم . اومدن میگم زنگ بزنند.

با الناز خداحافظی کردم و منتظره تلفنه عمو محمد ماندم...

ادامه رمان در پست بعدی...?



هدیهفرارنقل مکانتهمتبی مهری
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید