banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

شب سردی بود.باد تندی می وزید و شاخه درختان حیاط بر اثر باد تکان می خوردند.باران شدید همراه با رعدوبرق ترسناک می بارید!.

حال خوبی نداشتم . سرم ، گلویم و بدنم درد میکرد و هر از گاهی سرفه با صدای خش داری میکردم و ته گلویم می سوخت.

یک گوشه کنج دیوار خانه کز کرده بودم . زانو هایم رو جمع کرده بودم و سرم را روی آن ها گذاشتم .

از درد داشتم می مردم و تصمیم گرفتم قرص سرما خوردگی بخورم و بخوابم تا بلکه حالم بهتر شود . قرص را خوردم و رخت خوابم را کنار چراغ نفتی پهن کردم و دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم.

تازه چشمانم گرم شده بود که پنجره با وزیدن باد با سرعت شدیدی بسته شد و صدای وهمناکی در خانه پیچید . با هول از خواب برخاستم و لب پنجره رفتم و به آسمان خیره شدم و پرسیدم: چرا مامان اینا نمیان ؟!نصفه شبه دیر کردن.

بعد پنجره را بستم که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. شنل بافت‌ قرمزم را تن کردم و سراسیمه به طرف حیاط دویدم و در را باز کردم.

خاله ماهور بود . با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:سلام ، شما...؟!

خاله سرش را بالا کرد و با صدای لرزشی گفت : آماده شو بریم.

پرسیدم: کجا؟!

گفت: سوال رو با سوال جواب نمیدن دختر. گفتم آماده شو بگو چشم.

با بی میلی گفتم:چشم.

رفتم که بروم آماده شوم که دوباره برگشتم و از خاله ماهور پرسیدم: مامان اینا خونه شما شام دعوت بودن ، الان کجان؟!

خاله نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

سپس راه افتادم تا آماده شوم و به جایی بروم که خودم هم نمی دانستم.

دستانم یخ کرده بود . هر وقت دستانم یخ میکرد قرار بود خبر بدی بشنوم و حس ششمم هم همینو خبر میداد...

ادامه رمان در پست بعدی?


تنهاییزندگی جدیدتصادفموفقیت
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید