banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش سیزدهم

پشیمان شده بودم. ای کاش به عمو محمد تلفن نمیکردم که بیاد دنبالم. هنوز تکلیف مون درست روشن نبود. فرهان هنور تو کماست و هنوز اتفاق امید وار کننده ای برای بهوش اومدنش رخ نداده.

حالم بشدت بد بود . دیگه اون دختره شاد و سر زنده قبل نبودم . دلم میخواست مثل خانواده ام آسمانی شوم که اونم نمی‌شوم. دلم یک اتفاق هیجان انگیز میخواست ؛ یک اتفاقی که تا به حال برام رخ نداده و تجربه نکردم . اتفاقی بیفتد که مرا از این همه افسردگی و نا امیدی بیرون کند و عطر تازه ای را در زندگی ام حس کنم.

روی رخت خوابی که کنار هدیه پهن بود دراز کشیدم. دو دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف اتاق زل زدم .

به آینده فکر میکردم که چه خواهد شد . با فوت پدر و مادرم و خواهر کوچکم چه اتفاقی برای منی که تنهام خواهد افتاد . چه چیزی انتظارم را می کشد ؟!

خوشبختی یا بدبختی؟!

برایم مهم نبود . مهم حال است و من باید از لحظه لذت ببرم . هر آدمی فقط یکبار فرصت زندگی دارد . گذشته ها گذشته ، آینده هم می سپارمش به خدای یکتا و مهم حال است ؛ اینکه چگونه ازش استفاده کنم و لذت ببرم .

تو همین فکر بودم که پلک هایم کم کم سنگین شدند و خوابم برد ‌.

صبح با صدای شیر آب که در آشپز خانه باز بود ، بیدار شدم . به طرف حال پذیرایی رفتم . نگاهی به ساعت روی دیوار کردم . ساعت هشت صبح بود . هدیه هنوز خواب بود و طیبه خانم در آشپز خانه مشغول شستن ظرف های دیشب بود .

بدون اینکه چیزی بگویم و طیبه خانم مرا ببیند به حیاط رفتم . دست و رویم را شستم و به داخل خانه امدم.

طیبه خانم برگشت تا از آشپز خانه بیرون بیاید که چشمش به من خورد. یک سینی چای هم دستش بود .

با لبخند و انرژی گفت: صبح بخیر! چه سحر خیزی!

گفتم : همچنین! بله من همیشه سحر خیزم.

_ بیا صبحانه بخور. هدیه بیدار نمیشه حالا حالا ها.

صبحانه را خوردم و آماده شدم تا به بیمارستان بروم و به فرهان سر بزنم .

تنهایی رفتم . به بیمارستان که رسیدم به بخش آی سی یو رفتم . فرهان تو کما بود . انگار به خواب عمیقی فرو رفته . مثل مردان آنجلس !

کنار تختش ،روی صندلی نشستم و با او حرف زدم : تا کی میخوای اون دنیا و این دنیا سرگردان باشی؟! شک ندارم که بی احترامی هایی که برزو تو این مدت بهم کرده رو دیدی . پس چرا نمیای ؟! بیا تا همه چیز روشن شه ! تو هم اگر بری من دیگه خیلی تنها و بی کس میشم .

بغض کردم . نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه و گفتم : تو این مدت ، همش میرفتم امامزاده و برات دعا میکردم که بهوش بیای . نذر کردم .

نمیدونم شاید معجزه شد و همین امروز بهوش اومدی! عمو محمد هم داره میاد تهران تا منو ببره با خودش تبریز. الان هاست که برسه . خواهش میکنم بهوش بیا . من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.

و سرم را پایین انداختم و گریه کردم که ناگهان فرهان چشمانه قهوه ای و گیرایش را باز کرد ...

ادامه رمان در پست بعدی...?

کمابهوش امدنبرادرهمدمسفر کردن
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید