بخش سیزدهم
پشیمان شده بودم. ای کاش به عمو محمد تلفن نمیکردم که بیاد دنبالم. هنوز تکلیف مون درست روشن نبود. فرهان هنور تو کماست و هنوز اتفاق امید وار کننده ای برای بهوش اومدنش رخ نداده.
حالم بشدت بد بود . دیگه اون دختره شاد و سر زنده قبل نبودم . دلم میخواست مثل خانواده ام آسمانی شوم که اونم نمیشوم. دلم یک اتفاق هیجان انگیز میخواست ؛ یک اتفاقی که تا به حال برام رخ نداده و تجربه نکردم . اتفاقی بیفتد که مرا از این همه افسردگی و نا امیدی بیرون کند و عطر تازه ای را در زندگی ام حس کنم.
روی رخت خوابی که کنار هدیه پهن بود دراز کشیدم. دو دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف اتاق زل زدم .
به آینده فکر میکردم که چه خواهد شد . با فوت پدر و مادرم و خواهر کوچکم چه اتفاقی برای منی که تنهام خواهد افتاد . چه چیزی انتظارم را می کشد ؟!
خوشبختی یا بدبختی؟!
برایم مهم نبود . مهم حال است و من باید از لحظه لذت ببرم . هر آدمی فقط یکبار فرصت زندگی دارد . گذشته ها گذشته ، آینده هم می سپارمش به خدای یکتا و مهم حال است ؛ اینکه چگونه ازش استفاده کنم و لذت ببرم .
تو همین فکر بودم که پلک هایم کم کم سنگین شدند و خوابم برد .
صبح با صدای شیر آب که در آشپز خانه باز بود ، بیدار شدم . به طرف حال پذیرایی رفتم . نگاهی به ساعت روی دیوار کردم . ساعت هشت صبح بود . هدیه هنوز خواب بود و طیبه خانم در آشپز خانه مشغول شستن ظرف های دیشب بود .
بدون اینکه چیزی بگویم و طیبه خانم مرا ببیند به حیاط رفتم . دست و رویم را شستم و به داخل خانه امدم.
طیبه خانم برگشت تا از آشپز خانه بیرون بیاید که چشمش به من خورد. یک سینی چای هم دستش بود .
با لبخند و انرژی گفت: صبح بخیر! چه سحر خیزی!
گفتم : همچنین! بله من همیشه سحر خیزم.
_ بیا صبحانه بخور. هدیه بیدار نمیشه حالا حالا ها.
صبحانه را خوردم و آماده شدم تا به بیمارستان بروم و به فرهان سر بزنم .
تنهایی رفتم . به بیمارستان که رسیدم به بخش آی سی یو رفتم . فرهان تو کما بود . انگار به خواب عمیقی فرو رفته . مثل مردان آنجلس !
کنار تختش ،روی صندلی نشستم و با او حرف زدم : تا کی میخوای اون دنیا و این دنیا سرگردان باشی؟! شک ندارم که بی احترامی هایی که برزو تو این مدت بهم کرده رو دیدی . پس چرا نمیای ؟! بیا تا همه چیز روشن شه ! تو هم اگر بری من دیگه خیلی تنها و بی کس میشم .
بغض کردم . نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه و گفتم : تو این مدت ، همش میرفتم امامزاده و برات دعا میکردم که بهوش بیای . نذر کردم .
نمیدونم شاید معجزه شد و همین امروز بهوش اومدی! عمو محمد هم داره میاد تهران تا منو ببره با خودش تبریز. الان هاست که برسه . خواهش میکنم بهوش بیا . من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.
و سرم را پایین انداختم و گریه کردم که ناگهان فرهان چشمانه قهوه ای و گیرایش را باز کرد ...
ادامه رمان در پست بعدی...?