بخش هجدهم
در ماشین شولت مشکی نشسته بودم و نمی دانستم چه کار کنم . مثلا داشتم آنها را به قبرستان ، سر خاک پدرم می بردم اما پدرم تبریز بود و حالا نمی دانستم چگونه دروغی رو که گفتم را درست کنم .
از باغ خارج شدیم و وارد کوچه ای تنگ و تاریک شدیم که دو طرفه آن در هایی بلند و آهنی بود . آن در ها ، در های باغ ها بود که در آن کوچه بودند.
تنها روشنایی در آن کوچه ، دو لامپ جلوی ماشین بودند که روشن بود . از کوچه خارج و وارد جاده شدیم.
جاده چندان شلوغ نبود . خلوت و ستو کور بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای گاز ماشین بود . قلبم تند تند به دیواره ی قفسه سینه ام میزد و دستانم یخ کرده بود . باورم نمیشد که سر و کارم با آدمهای خلافکار افتاده بود . ماجرا مثل فیلم های سینمایی شده بود که من هیچ وقت بهشون اعتقاد نداشتم و میگفتم که فیلم است . اما حالا باور کردم که فیلم ها هم از روی واقعیت ساخته میشوند و برای آگاه کردنه انسان از حوادث است .
ماشین همچنان در حال حرکت بود و هیچ کس حرفی نمیزد . کمی بعد به یک آبادی رسیدیم . تیمور به راننده گفت : نیگر دار .
راننده کنار یک کوچه تاریک نگه داشت و پیاده شد . درب ماشین را برای تیمور باز کرد و تیمور حالت پیاده شدن به خود گرفت و قبل از اینکه پیاده شود برگشت و با چشمانه قرمز و خط زخمه کشیده شده به روی چشم سمت راستش نگاهی بهم کرد . سپس رو به زنه بغل دستم کرد و گفت : کتایون!
زن محکم گفت : بله خان !؟
دستور داد : اگر قبر پدرش رو نشون دادکه هیچی . اما اگر دروغ گفته باشه ، بیاریدش پیش من و تیکه تیکه اش کنید .
زن نگاهی مرموزانه به من کرد و رو به تیمور گفت : چشم !
از شنیدن دستوری که تیمور داد ترسیدم و تپش قلبم تند تر شد . نفسم بالا نمی آمد. صورتم پر شده بود از قطره های عرق . تیمور پیاده شد و همراهه راننده ، داخله همان کوچه ای که ماشین کنارش پارک شده بود رفتند . تیمور و راننده در تاریکی کوچه کم کم محو شدند و غیب شان زد .
تو فکر فرار بودم اما راهی برای فرار به ذهنم نمی رسید . اما یک چیز کارم را برای فرار راحت تر کرده بود؛ اینکه تیمور دیگر همراه مان نبود و من میتونستم راحت تر آدمهای تیمور را قال بزارم و در رم!
تصمیم گرفتم خونسرد باشم و از هیچ چیز و هیچ کس نترسم . نه از آدمهای تیمور و نه از خوده تیمور .
آدم فقط باید از خدا بترسه و بنده های خدا ناتوان تر از اون چیزی هستن که نشون میدن . تیمور فقط ظاهرش و رفتاراش رو خطرناک نشون میداد . اما در برابر خیلی چیزا سوسکه ! یکیش خداست .
امیدم را به خدا کردم . دلم آرام گرفت و نفس عمیقی کشیدم . چند دقیقه بعد مرد راننده تنها بدونه تیمور آمد و سوار ماشین شد و حرکت کرد .
همین طور ماشین در حال حرکت بود و به سمت تهران می رفت که ناگهان چشمم به یک تابلو خورد . روی تابلو اسم یک روستا را نوشته بود که برایم آشنا بود . من قبلا به آن روستا آمده بودم و آن روستا قبرستان داشت .
به راننده گفتم : بپیچ سمت راست .
راننده از سرعت ماشین کاهید و پرسید : همین روستاعه ؟!
_ اره .
پوز خند زد: چیه دلت تیکه تیکه شدن میخواد ؟! سمت راست میره به طرفه یک روستا ؛ چرا دروغ میگی؟!
گفتم : روستا مگه قبرستان نداره ؟! خب برو داخل روستا تا قبر پدرم رو بهتون نشون بدم .
راننده پیچید سمت راست . زن گفت : وای بحالت اگر دروغ گفته باشی ! وای بحالت اگر الکی ما رو داری بچرخونی !
نگاهی به زن کردم و چیزی نگفتم .
آن روستا ، روستایی بود که قبلا پدرم در یکی از باغ هایش نگهبان بود . من هم به آنجا رفته بودم .
وارد روستا شدیم . خلوت بود و پرنده هم پر نمیزد .
از کوچه ای که قبرستان روستا در آن قرار داشت رد شدیم . سپس گفتم : قبرستان رو رد کردیم . دنده عقب بگیر .
راننده گفت : قبرستانی ندیدم که رد کرده باشیم!
_ چرا رد کردیم . داخل یک کوچه بود .
راننده دنده عقب گرفت و کنار کوچه نگه داشت و وارد کوچه نشد . سپس رو به کتایون همان زنه بغل دستی ام کرد و گفت : شما دو تا برید.
کتایون گفت : تو چرا نمیای ؟!
_ تیمور خان دستور داد که اول تو و این دختره برید قبرستون. قبر رو که نشونت داد اون وقت بیاید و منم باهاتون میام .
کتایون قبول کرد و سپس دستم را محکم فشار داد و داد زد : یالا پیاده شو معطل چی هستی ؟!
پیاده شدم و همراه کتایون به طرف قبرستان راه افتادیم ...
ادامه رمان در پست بعدی...?