banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش شانزدهم

عمو محمد به طرفه منو تیمور می دوید و از تیمور خواهش می‌کرد که مرا ول کند . اما تیمور دست بردار نبود که ناگهان از فکر رو خیال بیرون آمدم. نگاهی کردم به درب بزرگ آهنی مریض خونه ؛ خبری از عمو محمد نبود . با خودم فکر میکردم که ای کاش عمو محمد از راه برسد و از دست تیمور دیوانه خلاصم کند.

همین طور در فکر بودم که تیمور با همان صدای خش داره لاتی اش پرسید : چیه خانم حرفتو خوردی !

گفتی وگرنه ...وگرنه چی؟!

به خود امدم و گفتم : ببین آقا تیمور ، پدرم فوت کرده . چند روز پیش چهلمش بود . شما چطور خبر نداری؟!

این را که گفتم تیمور گر گرفت . صورتش قرمز شد و دستانش را مشت کرد و گفت: حالا تو فسقلی هم میخوای سر من کلاه بزاری ؟!

و سپس صدایش را بالا برد : کور خوندی ! یالا بگو پدرت کدوم گوریه وگرنه گرون واست تموم میشه .

شانه هایم را بالا دادم و انداختم و با اعتماد به نفس گفتم : من واقیعت رو گفتم ؛ پدرم مرده .

تیمور این بار بیشتر از قبل عصبی شد و گفت : تو مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه .

هول کردم و به عقب قدم برداشتم و همین طور در حال برگشتن از جلو به عقب گفتم : ولم کن . به خدا پدرم مرده . من غلط کنم که به شما دروغ بگم.

تیمور با عقب رفتن من جلو می آمد و با صدای بلند گفت : بشین بینیم بابا ! این سیا کاری ها رو پاس کردم . لازم نیست بلوف بزنی . خوب می فهمم داری دروغ میگی. رفته بودم یه مدت شهرستان شما هم از فرصت استفاده کردید و پدرت رو سر به نیست کردید. اما اگر تو حرف نزنی و نگی کجاست از زیر سنگم که شده گیرش میارم و بلایی سرش میارم تا بخاطر نگفتن واقعیت، عین چیز پشیمون شی. حالا ببین!

پوز خند زدم : هخ! فکر کردی از تهدیدات میترسم ؟! برو این قدر بگرد تا خسته شی ببینم گیرش میاری یا باز میای پیش منو میگی تو راست می گفتی.

حیاط مریض خونه خلوت بود . شهر هم خلوت بود . بخاطر سوز و سرمای هوا و امدنه برف افراد کمی از مردم در شهر بودند.

تیمور در جواب حرف من ، چیزی نگفت و نگاهی نفرت آمیز کرد و از حیاط مریض خونه خارج شد و بیرون رفت .

بعد از رفتن تیمور از حیاط بیمارستان خارج شدم . از درب بیمارستان کمی فاصله گرفتم . از بیروت آمدن از بیمارستان هدفی نداشتم. عین آدم های بی اختیار حیاط و خوده مریض خونه رو ترک کردم .

همین طور در حاله قدم زدن در پیاده رو بودم . هنوز خیلی از بیمارستان دور نشده بودم که یکی با جسمی نسبتا سنگین و کلفت به کمرم محکم کوبید و مرا به زمین انداخت و من همان موقع از هوش رفتم ...

ادامه رمان در پست بعدی...?

بیمارستاندروغبدبختی
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید