banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش هفتم

وضیعت سفید شد و از زیر زمین بیرون رفتیم . خاله ماهور گفت : وای بخیر گذشت . خدا لعنت کنه این صدام رو .

رامین گفت : مامان من میخوام برم جنگ . نمیتونم وایسم کشورم رو در چنگ دشمن ببینم و رها کنم.

ماهور گفت : بشین درستو بخون . تو مگه چند سالته که بری با اون عراقیای وحشی بجنگی .

_ یعنی داری میگی که من ترسو ام؟!

_ اره دیگه . دشمن رو از ده کیلومتری ببینی هول و وحشت برت میداره چه برسه بری باهاشون جنگ کنی.

_ خیلی بی انصافی مامان. من هیچم ترسو نیستم. یادت نیست دزد اومده بود نصف شبی خونه ، فهمید که ما بیداریم میخواست فرار کنه من گرفتمش دست و پا هاشو بستم دادمش تحویل پلیس؟

از حرفه رامین تعجب کردم و پرسیدم: فیلم هندی میگی ؟!

رامین با چشمان تیله ای روشنش زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : تو دیگه بد تر از مامان می! فیلم هندی چیه ؟! راست میگم . رویا هم شاهده. مگه نه رویا ؟!

رویا هم نگاهی به رامین کرد و سپس خودش را روی مبل ول داد و گفت : یادم نمیاد همچین اتفاقی رو.

و بعد زد زیر خنده.

من گفتم : بابا اینقدر این رامین بد بخت رو اذیت نکنید . گناه داره . رامین من حرفت رو باور میکنم که دزد رو شکست دادی . بنظرم میتونی بری جنگ.

خاله ماهور با لحن تذکرانه به رویا گفت : رویا مادر مراعات کن . خالت مرده اون وقت تو میخندی!

_ ببخشید مامان . حواسم نبود .

بعد خاله ماهوربه رویا چشم قره رفت . رویا هم عین موش ، ساکت شد?

رویا مثل پدرش برزو، ادمه بی خیال و بی درکی بود . مغرور بود و خودخواه و فقط خودش رو قبول داشت .

اما رامین بر عکس رویا و مثله خاله ماهور ، مهربون ، خوش قلب و فروتن بود .

ساعت دوارده شب بود . برزو خواب بود و صدای خور و پفش آزارم میداد و نمی تونستم بخوابم . دلم میخواست هر چه زودتر همه چی رو فراموش کنم و روال عادی زندگی ام برگرده . اما نمیشد . من خانواده ام رو از دست داده بودم و این موضوع کوچکی نبود که به این زودیا بشه فراموشش کرد . حالا می فهمم فراموشی هم نعمت بزرگیه . اینکه آدم بتونه مشکلات و غم ها رو فراموش کنه و زندگی کنه .

به یاد پدرم افتادم . او یک کارگر ساده بود و همیشه تلاش می‌کرد و به سختی پول در می‌آورد تا هیج وقت شرمنده مون نشه .

مامانم که خانه دار و مادری دلسوز بود و همیشه حواسش به منو خواهر برادرم بود و نصیحت مون می‌کرد که سالم زندگی کنیم و درست از فکر مون استفاده کنیم .

و خواهرم که فقط ده سال داشت و هیچ لذتی از زندگی نبرد و مرد .

همین طور که صدای خور خور برزو می آمد ، در حال فکر کردن به خاطرات بودم و آرام اشک می ریختم.

سرم را روی زمین گذاشتم و بالشت را روی سرم گذاشتم و با دو دستم چسبیدم . سرم خیلی درد میکرد و گلویم می سوخت . پول هم نداشتم تا به دکتر بروم . روم هم نمیشد به خاله ماهور بگم تا بهم پول بده . اوضاع خیلی ناجور و غیر قابل تحمل بود ؛ اما من تحملش میکردم.

همچنان سرم زیر بالشت بود تا کمی گرم شود و آرام بگیرد و هم صدای خور خور را نشنوم اما می‌شنیدم که ناگهان در اتاق با صدای ریزی باز شد .

خاله ماهور بود . برق اتاق را روشن کرد و بالای سر من ایستاد و پرسید : فرناز خوابی؟

بلند شدم و گفتم : نه بیدارم . حالم خیلی بده .

_ راستی سرما خورده بودی .

سپس دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت : اوه اوه ! تبت خیلی بالاست! داری تو تب میسوزی! پاشو بریم دکتر .

_ نه خاله چیزیم نیست . بزارید بخوابم . فردا شنبه است و باید برم مدرسه.

ماهور داد زد :چی چیو برم مدرسه! بچه تو الان هر آن ممکنه تشنج کنی ! بعدشم فردا قراره عموت اینا برسن تهران؛ بعد بریم دنبال کارای خاک سپاری . مدرسه تعطیل . پاشو بریم دکتر.

آرام برخاستم . شنل بافت قرمزم را پوشیدم و همراه خاله ماهور از اتاق خارج شدیم .

برزو تو حال خواب بود و برقا خاموش بود . فقط تلویزیون روشن بود و رامین جلوی تلویزیون دراز بود و در حال تماشای فیلم سینمایی ترسناک بود .

ماهور گفت : پاشو بگیر بخواب پسر . این چیه نگاه می‌کنی.

_ هیس مامان ! این سکانس خیلی حساسه!

تصویر فیلم دختری بود که در حال شانه کردن مو های خود مقابل آینه بود که ناگهان تصویر صورت جن در آینه می افتد و دخترک متوجه می‌شود که پشت سرش جن است . دخترک با هول بر میگردد و جن با ناخن هایش صورت او را چنگ می اندازد ...

از دیدن چنین صحنه ای وحشت کردم و تن و بدنم لرزیدند . هم چنان به تلویزیون زول زده بودم که دیدم صدای ماهور می آید که دارد با برزو حرف می‌زند.

برگشتم و برزو نگاهی نفرت انگیز کرد . بعد به ماهور نگاه کرد و گفت : خواهر زاده ات مریضه به من چه.

من پول ندارم بدم که برید دکتر . شب بخیر .

و بعد دراز کشید و پتو را روی سرش کشید.

از رفتار احمقانه برزو به شدت ناراحت شدم . دیگه حاضر نبودم یک ساعت هم اونجا باشم . اما جایی رو نداشتم که برم . باید منتظر می بودم تا عمو هام بیان و با آنها به شهرستان بروم . اما فرهان چی ؟! او هم باید به هوش می آمد وگرنه باید تا وقتی که در کماست من هم در تهران می ماندم و رفتار های زننده برزو را تحمل میکردم.

خاله ماهور نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت سفیدش از شرم ، سرخ شد .

به طرف خاله ماهور رفتم و گفتم : خاله من چیزیم نیست . قرص سرما خوردگی دارم، بخورم خوب میشم.فردا هم جنازه ها رو میگیریم و میریم شهرستان و بعضیا از دستم راحت میشن.

بعد نگاهی چپ به برزو کردم و به اتاق رفتم ...

ادامه رمان در پست بعدی...?



بی مهریجنگصدامتنهاییشرم
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید