banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش چهارم

بیمارستان خیلی آلوده بود. بوی الکل ، آمپول ، سروم و چیز هایی ازین قبایل می آمد...نفسم بالا نمی آمد و فقط هق هق میکردم.

خاله ماهور از شانه هایم گرفت و مرا روی یکی از صندلی های بیمارستان نشاند و گفت : آروم باش ، گریه نکن . مادر و خواهرت قبل از اینکه به مریض خونه برسند در جا مرده بودند اما پدرت کمی جون داشت. بعدشم که تو اومدی، پدرت هم فوت کرد.

فقط برادرت سالم مونده خداروشکر.

وقتی که شنیدم فرهان سالمه سرم را بالا کردم با ذوق گفتم : باز خونه فرهان زنده اس . اگر فرهان هم میرفت دیگه نمیتونستم منم تو این دنیا باشم.

_ چراعزیزم؟! دنیا که به آخر نرسیده . درسته که پدر و مادر و خواهرت رو از دست دادی اما این خواست خدا بوده . تو باید زنده باشی و زندگی کنی . جوری زندگی کن که پدر مادرت تو اون دنیا بهت افتخار کنند و همیشه دعات کنن.

_خاله اصلا حالم خوب نیست!با من در مورد هیچی حرف نزنید.میخوام تنها باشم .

_درکت میکنم . من مثل تو ام.

فضا کمی سکوت شد . من سکوت را شکستم و پرسیدم: فرهان کجاست؟

خاله ماهور نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و پاسخ داد: بین زمین و آسمونه.

بهت زده نگاهش کردم و پرسیدم: یعنی چی؟!

_ یعنی تو کماست.

از روی صندلی برخاستم و رو به روی خاله ایستادم و داد زدم : شما گفتی حالش خوبه و زنده اس اما حالا میگی تو کماست!!

خانم پرستاری از صدای داد من به طرفم آمد و با لحن خشونت آمیزی گفت : چخبره دختر خانم ؟! اینجا بیمارستانه ها سکوت رو رعایت کن لطفا.مریض هست اینجا.

نگاهی به خانم پرستار کردم و چیزی نگفتم و سر جایم نشستم .

خاله ماهور گفت : آره داخل کماست . اما دکتر گفت باید دعا کنیم . احتمال برگشتنش هست.

بعدشم فرهان نمرده . تو کماست . تو فقط باید دعا کنی و امید داشته باشی .

گفتم : وای عمو هام ، عمه ام ، خانم جان ...اونا هنوز نمی دونند که چه اتفاقی افتاده .

چجوری بگم بهشون؟!

ادامه رمان در پست بعدی ...?




کماعزااز دست دادنتنهاییروح
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید