banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش هشتم

از رفتاره بده برزو خیلی دلم شکست و دیگر هر چه خاله ماهور اصرار کرد به دکتر نرفتم.

رامین کمی پول داشت که کفایت می‌کرد و میخواست بدهد اما من نذاشتم و گفتم که دکتر نمیرم.

خاله ماهور هم با برزو دعوا کرد : خجالت بکش مرده ی گنده . تو از خدا و پیغمبر چی میدونی . میدونی اگر یک یتیمی رو دلشو بشکنی چقدر گناهه؟!

برزو هم با بی حوصلگی گفت: ولم کن دیگه . ای بابا عجب گیری افتادیما!

_ خیلی بی عرضه ای ! خیلیییی.

_ چیه ؟! زبون باز کردی خانم.

_ از همون اولشم اشتباه کردم که باهات ساختم. باید تا موقعی که بچه هام کوچیک بودن میرفتم پی زندگیم .

_ شوهر بهتر از من گیر نمیاری. بابا به منم حق بده . مادرت وقتی زنده بود مریض بود و تو ازش تگهداری میکردی تو خونه من . مادرت که مرد حالا نوبت خواهر زاده ته که پول مریضی شو من بدم.

_ موقعی که مادرم زنده بود هم تو پول دارو هاشو نمیدادی . منو خواهرم منیژه می‌دادیم.من میرفتم خونه های مردم کلفتی که پول دارو های مادرم رو بگیرم. الانم تو همیشه بهم خرجی میدی. حالا یک پولم بده تا خواهر زاده مو ببرم دکتر . چی میشد مگه ؟! گدا گشنه بد بخت.

_ بسه دیگه سرمو بردی نصف شبی?

_ میخوام حرف بزنم فکر نکنی من بی زبونم میتونی هر بلایی سرم بیاری. مادره خدا بیامرزم ، پول عملش جور شده بود اگر عمل می‌کرد بیست سال دیگه عمر می‌کرد. اما تو با این رفتار های بدت با منو ، رویا و رامین، اون پیرزن رو دق دادی.

_ مگه من اون موقع چیکار کردم؟!

_ چیکار که نکردی ! اعتیاد داشتی . بد رفتاری میکردی . سرکار نمی رفتی . بازم بگم ؟!

_ نه کافیه . الان من باعث بانی مرگ ننه ات شدم ! عجب گیری کردیما! باز دو روز دیگه خواهر زاده ات یه چیزیش میشه ، بعد میگی برزو کرده.

دیگه کفری شده بودم. بلند شدم و در اتاق که نیم باز بود رو محکم و وحشیانه باز کردم و امدم بیرون و گفتم : آقای برزو ، من داشتم با درد خودم می سوختم و چیزی نگفتم به خاله . اما خاله ماهور خودش خواست منو ببره دکتر . وگرنه من نمیام منت تو گدا رو بکشم بگم پول بده برم دکتر.

برزو با چشمانه قرمزش که خیلی ترسناک و بی ریخت بود خندید و گفت : باشه باشه میدونم خالت خواسته تو رو ببره دکتر برای همین باهاش دعوا کردم . خالت ساده اس برای همه دل میسوزونه.

ماهور داد زد : بسه دیگه برزو . من مثل تو ظالم نیستم . خواهر زاده مه دلم میخواد بهش خوبی کنم.

تو لازم نیست هرس بخوری .

از ته دلم از خدا خواستم تا هیچ بچه ای بی پدر و مادر نشه . خیلی سخته که یتیم باشی . هیچ کس حاضر نیست کاری برات بکنه. هر وقت مریض میشدم مادرم عین پروانه دور سرم می چرخید و ازم نگهداری می‌کرد.

رامین بلند شد و با ناراحتی و داد و بیداد گفت : مثلا خواستم یک فیلم ببینم . اگر گذاشتید ! اَه!

و بعد به اتاق خودش رفت و در را بست .

رویا هم بیدار شد و با چهره ای خواب آلود و بی حال گفت : چتونه نصف شبی ؟! بابا میشه بس کنی. تازه داشت زندگی مون خوب میشد.

_ من چی گفتم مگه ؟! مادرت غور میزنه هی.

با خود گفتم اینا تا صبح قراره دعوا کنند . بهتره من برم بخوابم که فردا قراره خانواده ام به خاک سپرده شوند و دیگر نمی بینم شون .

آن شب با سختی خوابم برد. صبح شد و بیدار شدم . سر و گلویم بهتر شده بود اما خوبه خوب نه.

به رویا نگاه کردم که بغل دستم خواب بود . بلند شدم و رخت خوابم را جمع کردم و گوشه ی اتاق چسبیده به دیوار گذاشتم .

از اتاق بیرون رفتم . برزو به سرکار رفته بود و رامین هم هنوز در اتاقش خواب بود .

از آشپز خانه صدایی می آمد. صدایی مثل هم زدن چیزی با کف گیر چوبی .

به آشپزخانه رفتم و دیدم خاله ماهور در حال درست کردن حلوای آردی است . سلام و صبح بخیر گفتم و پرسیدم: برای چیه؟!

_ برای مادر ، پدر و خواهرت . کسی برای تسلیت اومد برای پذیرایی حلوا ببریم برسه به روح شون . خرما هم میخوام داخل ظرف بچینم روشم پودر نارگیل بریزم.

_ مرسی . منم کمک تون میکنم.

خاله ماهور لبخندی زد و بعد با لحن شرمساری گفت : فرناز ، به خاطر رفتار بده برزو که دیشب باهات کرد رو معذرت میخوام. شرمنده . برزو نه با تو بلکه با تمام مهمون ها همین جوریه . حرمت و احترام سرش نمیشه . ببخش.

منم لبخندی زدم و گفتم : شما ناراحت نباش . هرکسی ، هر کاری کنه ، شخصیت خودشو نشون داده .

_ به هر حال ببخشید.

کمی فضا سکوت شد و خاله ماهور سکوت را بهم زد و پرسید: عموهات کجان؟! نرسیدن؟

_ نمیدونم . بهشون آدرس اینجا رو دادم . الان هاست که برسن.

_ فقط پدرت رو میبرن تبریز خاک می‌کنند؟

_ بله . مادرم که تبریزی نیست.

_ مادرت رو لازم نیست ببریم شمال . همین تهران خاک میکنیم . خوده مادرت هم دوست داشت همیشه تهران خاک شه بعد صد وبیست سال . اما بیچاره خواهرم نمی دونست قراره بعده سی و هشت سال از دنیا بره.

منم سرم رو انداختم پایین و حالته غم به خود گرفتم . ناگهان زنگ خانه خورد . خاله ماهور گفت که احتمالا عموت اینان.

با عجله به سمت حیاط رفتم و در را باز کردم .

عمو محمد و عمو مراد بودند . نگاهی کردم و گفتم : سلام . بفرمایید داخل .

عمو مراد گفت : تسلیت میگم عمو جان . وقتی محمد خبر فوت پدرت رو داد خیلی باورش برام سخت بود .

_ ممنون .

کمی از در حیاط جلو تر امدم و خم شدم و چپ و راست کوچه را دیدم. کسی نبود. پرسیدم : پس خانم جان کجاست؟!

عمو محمد گفت : همه مسافر خونه اند . خسته بودن به ویژه خانم جان . اصلا حال خوبی نداشت . نتونست بیاد .

_ باشه پس شما بیاید داخل .

عمو محمد و عمو مراد وارد حیاط شدند و خاله ماهور از در حال بیرون آمد و در حالی که داشت چادر رنگیه گلدارش را مرتب می‌کرد گفت : سلام خیلی خوش آمدید! بفرمایید .

عمو محمد و مراد هم سلام کردند .

_ تسلیت میگم . بقای عمر شما باشه.

محمد : ممنون . ما هم تسلیت عرض میکنیم فوت خواهر گرامی تون رو . غم آخر تون باشه.

ادامه رمان در پست بعدی...?



مریضیبی پولیتنهاییخاکسپاری
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید