بخش نهم
روز خاکسپاریه مادرم و خواهرم فرا رسید . قرار شد مادرم و خواهرم را تهران در بهشت زهرا خاک کنیم و پدرم را به دیارش ، یعنی تبریز ببریم .
به بهشت زهرا رفتیم . مادرم و خواهرم در پارچه ای سفید پیچیده شده بودند و من روی جنازه هایشان افتاده بودم و با صدای بلند گریه میکردم .
آخرین باری بود که میبینم شان . دیگر اسیر خاک میشدند و حتی روح شان هم نمیشد دید . خاله ام ، آرام و سر به زیر، اشک می ریخت . خانم جان روی زمین نشسته بود و توی سرش میزد و خاک می ریخت
خاکسپاری و مراسم تمام شد . شب بود . در حیاط خاله ماهور ، لبه ی حوض کوچکه وسط حیاط نشسته بودم و به قرص ماه که عکسش داخل حوض افتاده بود خیره بودم .
همین طور که به عکس ماه در حوض ، نگاه دوخته بودم ، صدای پایی که گویی دارد سمت من می آید توجهم را به خود جلب کرد ؛ اما برنگشتم .
کسی در کنارم ایستاد و با احساس همزاد پنداری گفت : تسلیت میگم . تنهاییه ناگهانی ات رو که میبینم خیلی ناراحت میشم . امید وارم فرهان بهوش بیاد . حد اقل اون در کنارت باشه خیلی خوبه.
آرام برگشتم . ایلیار بود . پسره عمو محمد . گفتم : ممنون . اما اگر فرهان هم خدایی نکرده بهوش نیاد ، من تنها نیستم .
ایلیار با کنجکاوی پرسید : چطور؟!
_ خب ، خدا که هست ! همه ی آدمها میرن و تنهات میزارن ؛ اما خدا همیشه با ماست و تنها مون نمیزاره. فقط کافیه دریابیش!
ایلیار سرش را بالا و پایین داد و با تحسین گفت : راست میگیا ! احسنت !
لبخندی زدم و سرم را به طرف حوض برگرداندم.
ایلیار پرسید: راستی رشته ی تحصیلی ات رو چی انتخاب کردی؟!
بدون اینکه نگاهش کنم پاسخ دادم: تجربی.
ایلیار صداشو بالا برد و با تعجب گفت : اووه تجربی ! سخت نیست؟!
با اعتماد بنفس گفتم : هر رشته ای سختی خودشو داره . باید تلاش کرد . من رشته مو دوست دارم و همه ی سختی هاشو تحمل میکنم تا به هدفم برسم.
_ بله دقیقا. اما میگن تجربی خیلی سنگینه.
_ اره! اما باید تلاش کرد . تو رشته ات چیه؟!
_ ریاضی.
خندیدم و گفتم : ریاضی که سخت تره!
با خنده گفت : چون که دوستش دارم ، تحملش میکنم تا به هدفم برسم!
_ آفرین!! موفق باشی .
ایلیار با چشمان درشت مشکی و پر مژه اش ، چند ثانیه ای نگاهم کرد . چشمانش در شب مهتابی می درخشید ! برق میزد .ایلیار چشمانه نافذی داشت که نشان از حسه درونی او بود .
بعد سکوت را شکست و گفت : بریم داخل خونه هوا سرده .
گقتم: شما برو منم میام .
و رفت . وقتی که میخواست در خانه را ببندد ، برگشت و نگاهی به من کرد و در را بست .
قشنگ میتوانستم از نگاهش بفهمم که در دلش چی می گذرد . چشمانش یک چیزایی رو بهم می گفت که خوده ایلیار نمی توانست بهم بگوید .
شاید خجالت می کشید یا شاید می ترسید همه جا جار بزنم و او را به فنا بدهم . اصلا شاید تو دلش هیچی نباشد و من خیلی به خودم گرفتم و خودشیفته ام !
تا بحال اینقدر با من حرف نزده بود . همیشه سلام هم بزور میداد بهم . اما اینبار به خاطر تنها شدن من دارد غصه میخورد!! عجیب است ! او پسری مغرور و خودخواه و جلفه بی لیاقت بنظر میاد. اما انگار این گونه نیست ...
ادامه رمان در پست بعدی ...?