بخش ششم
بعد از شنیدن خبر فوت ، تلفن از دست عمو محمد سر خورد و افتاد و صدای افتادن را از پشت تلفن شنیدم.
منم گریه کردم...
محمد از کنار تلفن برخاست و گفت : ایلیار ، الناز کجایید؟
ایلیار آمد و گفت : بله ؟
_ باید بریم تهران .
_ چرا؟!
_ ایلیار فعلا چیزی به خانم جان نگو . عموت با خانواده اش تصادف کرده. فقط فرناز باهاشون نبوده .الانم عموت اینا مردن فقط فرهان تو کماست.
_ چی؟!! یعنی عمو محسن مرده؟
_ اره .
و بعد محمد اشک در چشمانش غوطه ور شد . ایلیار هم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
همان لحظه خانم جان آمد و گفت : پدر پسری چی میگفتید بهم ؟ بیاید میخوایم نهار بخوریم.
محمد گفت : مادر ، باید باهاتون حرف بزنم .
_ چه حرفی ؟
_ در مورد محسنه . ایلیار پسرم تو برو داخل حیاط.
ایلیار رفت و خانم جان گفت : خب چی میخواستی بگی ؟!بگو دیگه نصف جان شدم پسر!
محمد کمی من من کرد و گفت : مادر ، محسن دیشب با منیژه ، آیناز و فرهان چپ کردن یعنی تصادف کردن . الانم همه شون فوت کردن اما فرهان داخل کماست.
خانم جان به چشمان محمد زول زد و با دو دستش به سرش زد و گفت : چه بدبخت شدم ! چه بیچاره شدم! وای خدایا چه بلایی سرم آوردی!
سپس گریه کرد با زانو هایش بر زمین افتاد ...
محمد با دستانش از شانه ی خانم جان گرفت و بلندش کرد و گفت : گریه نکن مادر براتون خوب نیست .
سپس با صدای بلند گریه خانم جان ترلان و الناز هم آمدند. ترلان خانمه محمد بود و الناز هم دخترش.
ترلان با هول پرسید : چی شده محمد؟!
_ محسن ، منیژه، آیناز تصادف کردن و مردن .
_ وای بسم الله!!کی؟!
_ دیشب .
الناز گفت : وای بیچاره عمو محسن ! فرناز و فرهان چی؟
محمد گفت :اونا خوبن. فرناز همراه شون نبوده اما فرهان تو کماست. باید امشب راه بیفتیم همگی بریم تهران . باید قبل از رفتن به مراد و پروانه هم بگیم که چی شده .
الناز گفت : عمو رو اینجا خاک می کنیم؟
_ اره دیگه . بریم تهران جنازه رو بیاریم .
مراد و پروانه هم که یکی دیگر از عمو و عمه های فرناز بودند از خبر فوت مطلع شدند . محمد به فرناز تلفن کرد و گفت: ما همگی امشب میایم تهران . میخوایم پدرت رو بیاریم زادگاه خودش دفن کنیم .
_ باشه عمو فقط من الان خونه خاله ماهورمم. میدونید کجاست؟!
_ نه آدرس بده .
_ تهران ، یافت اباد...
با عمو محمد خداحافظی کردم و به طرف اتاق رویا رفتم .
نمی دانستم بعد از فوت خانوادم با کی زندگی کنم . خاله ام که ازدواج کرده بود و من نمیتونستم تا آخر با او باشم . فقط یک مادر بزرگ دارم و مجبور بودم بروم پیش خانم جان زندگی کنم.
در اتاق رویا دراز کشیده بودم و زیر پتو بودم. اتاقش خیلی سرد بود . شاید هم من سردم بود . روی شیشه های پنجره اتاقش به صورت ضرب دری چسب زرد رنگی چسبانده بود تا موقع پرتاب موشک شیشه ها نریزد پایین.
سال 1363 بود و ایران جنگ بود و اوضاع نابسامانی داشت ...
همین طور که در اتاق دراز کشیده بودم که ناگهان برق ها خاموش شد و صدای آژیر آمد: وضعیت قرمز است ، وضیعت قرمز است.
اما من از سرجایم تکان نخوردم و هم چنان دراز بودم و تو فکر بودم که ناگهان رویا محکم در اتاق را کوبید و گفت : تو که هنوز درازی! پاشو پاشو بریم زیر زمین وضیعت قرمزه صدای پرواز موشک های دشمن میاد.
گفتم : برام مهم نیست . هیچی مهم نیست .
_ چته؟!پاشو میگم .
بلند شدم و همراه رویا به زیر زمین رفتم . خاله ماهور ، رامین و شوهرش اقا برزو هم آنجا بودند.
زیر زمین تاریک بود و با چراغ فانوس خاله ماهور کمی روشن تر شده بود .چند دقیقه ای زیر زمین ماندیم تا وضیعت سفید شد .
ادامه رمان در پست بعدی ...?