banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش ششم

بعد از شنیدن خبر فوت ، تلفن از دست عمو محمد سر خورد و افتاد و صدای افتادن را از پشت تلفن شنیدم.

منم گریه کردم...

محمد از کنار تلفن برخاست و گفت : ایلیار ، الناز کجایید؟

ایلیار آمد و گفت : بله ؟

_ باید بریم تهران .

_ چرا؟!

_ ایلیار فعلا چیزی به خانم جان نگو . عموت با خانواده اش تصادف کرده. فقط فرناز باهاشون نبوده .الانم عموت اینا مردن فقط فرهان تو کماست.

_ چی؟!! یعنی عمو محسن مرده؟

_ اره .

و بعد محمد اشک در چشمانش غوطه ور شد . ایلیار هم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .

همان لحظه خانم جان آمد و گفت : پدر پسری چی میگفتید بهم ؟ بیاید میخوایم نهار بخوریم.

محمد گفت : مادر ، باید باهاتون حرف بزنم .

_ چه حرفی ؟

_ در مورد محسنه . ایلیار پسرم تو برو داخل حیاط.

ایلیار رفت و خانم جان گفت : خب چی میخواستی بگی ؟!بگو دیگه نصف جان شدم پسر!

محمد کمی من من کرد و گفت : مادر ، محسن دیشب با منیژه ، آیناز و فرهان چپ کردن یعنی تصادف کردن . الانم همه شون فوت کردن اما فرهان داخل کماست.

خانم جان به چشمان محمد زول زد و با دو دستش به سرش زد و گفت : چه بدبخت شدم ! چه بیچاره شدم! وای خدایا چه بلایی سرم آوردی!

سپس گریه کرد با زانو هایش بر زمین افتاد ...

محمد با دستانش از شانه ی خانم جان گرفت و بلندش کرد و گفت : گریه نکن مادر براتون خوب نیست .

سپس با صدای بلند گریه خانم جان ترلان و الناز هم آمدند. ترلان خانمه محمد بود و الناز هم دخترش.

ترلان با هول پرسید : چی شده محمد؟!

_ محسن ، منیژه، آیناز تصادف کردن و مردن .

_ وای بسم الله!!کی؟!

_ دیشب .

الناز گفت : وای بیچاره عمو محسن ! فرناز و فرهان چی؟

محمد گفت :اونا خوبن. فرناز همراه شون نبوده اما فرهان تو کماست. باید امشب راه بیفتیم همگی بریم تهران . باید قبل از رفتن به مراد و پروانه هم بگیم که چی شده .

الناز گفت : عمو رو اینجا خاک می کنیم؟

_ اره دیگه . بریم تهران جنازه رو بیاریم .

مراد و پروانه هم که یکی دیگر از عمو و عمه های فرناز بودند از خبر فوت مطلع شدند . محمد به فرناز تلفن کرد و گفت: ما همگی امشب میایم تهران . میخوایم پدرت رو بیاریم زادگاه خودش دفن کنیم .

_ باشه عمو فقط من الان خونه خاله ماهورمم. میدونید کجاست؟!

_ نه آدرس بده .

_ تهران ، یافت اباد...

با عمو محمد خداحافظی کردم و به طرف اتاق رویا رفتم .

نمی دانستم بعد از فوت خانوادم با کی زندگی کنم . خاله ام که ازدواج کرده بود و من نمیتونستم تا آخر با او باشم . فقط یک مادر بزرگ دارم و مجبور بودم بروم پیش خانم جان زندگی کنم.

در اتاق رویا دراز کشیده بودم و زیر پتو بودم. اتاقش خیلی سرد بود . شاید هم من سردم بود . روی شیشه های پنجره اتاقش به صورت ضرب دری چسب زرد رنگی چسبانده بود تا موقع پرتاب موشک شیشه ها نریزد پایین.

سال 1363 بود و ایران جنگ بود و اوضاع نابسامانی داشت ...

همین طور که در اتاق دراز کشیده بودم که ناگهان برق ها خاموش شد و صدای آژیر آمد: وضعیت قرمز است ، وضیعت قرمز است.

اما من از سرجایم تکان نخوردم و هم چنان دراز بودم و تو فکر بودم که ناگهان رویا محکم در اتاق را کوبید و گفت : تو که هنوز درازی! پاشو پاشو بریم زیر زمین وضیعت قرمزه صدای پرواز موشک های دشمن میاد.

گفتم : برام مهم نیست . هیچی مهم نیست .

_ چته؟!پاشو میگم .

بلند شدم و همراه رویا به زیر زمین رفتم . خاله ماهور ، رامین و شوهرش اقا برزو هم آنجا بودند.

زیر زمین تاریک بود و با چراغ فانوس خاله ماهور کمی روشن تر شده بود .چند دقیقه ای زیر زمین ماندیم تا وضیعت سفید شد .

ادامه رمان در پست بعدی ...?






جنگصدامتنهاییوضعیت قرمزخرمشهر
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید