بخش نوزدهم
وارد خیابانی شدیم که قبرستان روستا در آن بود .
خیابان خلوت خلوت بود و صدایی جز صدای قدم های ما و زوزه های سگ ها از دور دست ، صدایی نمی آمد.
روستا ، روستای تقریبا پیشرفته ای بود . نه آنقدر پیشرفته ؛ اما نسبت به دیگر روستا ها شکل و ظاهر بهتری داشت اما خانه هایش قدیمیه روستایی بودند . در هایش زنگ زده و دیوار های کاه گلی داشتند.
درب آهنی ورودی قبرستان ، باز بود . وارد قبرستان شدیم . تاریک بود و ترسناک ! با قدم برداشتن مان سنگ های پهن شده در کف زمین قبرستان قلچ قلچ صدا می دادند یا خش خش میکردند.
صدای زوزه و پارس کردن سگ ها می آمد. فضا ترسناک بود . دود سفیدی در فضای تاریک قبرستان در هوا می چرخید .
کتایون با همان صدای زنانه و لاتی اش گفت : اینجا که خیلی تاریکه ! باید چراغ قوه روشن کنیم . اینجوری راحت تر قبر پدر تو پیدا می کنیم.
بارانیه طوسی رنگ و بلندش را باز کرد و از جیبه داخلیه بارانی اش یک چراغ قوه مشکی در آورد و روشنش کرد . نور چراغ قوه را رو به روی راه گرفت . ناگهان با نور افتادن و روشن شدنه روبه روی مان یک موجوده سفید کنار قبر ها در حال قدم زدن بود که با نور افتادن بر روی صورتش ، ناگهان غیب شد .
قلبم ریخت و دستانم یخ کردند . اما کتایون اصلا به روی خودش نیاورد که روح دیده است . شاید فقط من دیده بودمش و به چشم کتایون نیامده است .
شاید اصلا روحه خودش رو به کتایون نشون نداده و فقط برای من ظاهر شده بود .
همین طور در حال راه رفتن بین قبر ها بودیم . بعضی از قبر ها سنگ شده بود و زیر شان جنازه دفن شده بود اما بعضی از آنها خالی و بدون سنگ بودند ؛ یعنی مرده ای در آن هنوز دفن نشده بود و تپه ای از خاک کنار قبر های خالی بود . قبر های خالی عمیق و بلند بودند و داخل شان تاریک بود .
کتایون پرسید : چیه لالی ؟! دِ حرف بزن دیگه! گرفتی ما رو ! بگو قبر پدره گور به گور شده ات کدومه ؟!
داشتم در ذهنم دنبال راه فرار می گشتم .
کتایون زد پشت سرم و دو مرتبه تکرار کرد : با تو ام ! مگه کَری؟! پرسیدم قبر پدرت کدومه؟!
به خودم امدم و پاسخ دادم: آخره گورستانه. یکم دیگه بهش می رسیم.
در حال راه رفتن بین قبر ها بودیم . قبر های خالی و سنگ شده که ناگهان با دشتم اشاره به گوشه ای از قبرستان کردم و داد زدم : اوناهاش ! روحه بابام کنار قبرشه!
کتایون کنار قبره خالی ایی ایستاد و رو به طرفی کرد که بهش اشاره میکردم که سریع دست بکار شدم و او را به طرف قبر خالی هُل دادم و پرتش کردم .
کتایون به داخله قبر خالی افتاد . قبر عمیق و تاریک بود و بالا آمدن از آن برای کسی که درش گیرش افتاده بود ، نجات از آن دشوار بود.
تپه ی خاک کنار قبر خالی را با دستانم با سرعت بر روی سره کتایون داخل قبر خالی کردم .
کتایون فریاد میزد: دختره ی نمک به حرام ! نکن ...نریز..گیرت میارم ...
و سپس سرفه کرد .
من هم از فرصت استفاده کردم و در رفتم .
قبرستان یک در برای ورود و یک در برای خروج داشت . دری خروجی ته قبرستان بود . از درب خروجی قبرستان را ترک کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم پا به فرار گذاشتم .
من سر از یک کوچه دیگر در آورده بودم و دیگر مرد راننده هم نمی تونست مرا ببیند.
همین طور در حال دویدن در کوچه های روستا بودم که با دختری در پنج قدمیه خودم مواجه شدم که در حال باز کردن درب حیاط با کلید بود .
سرعتم را زیاد تر کردم و به درب خانه او رسیدم . درب در حال بسته شدن بود که پای راستم را لای در حیاط گذاشتم و مانعه بسته شدنش شدم .
دختر در را باز کرد تا ببیند چه کسی مانع بستن در شده است که سریع خودم را داخل حیاط خانه کشیدم .
دختر با تعجب و چشمانی گرد شده نگاهم میکرد.
پرسید : تو کی هستی ؟! چرا اومدی خونه من؟!
در حالی که نفس نفس میزدم جواب دادم: ببخشید! آروم باشید من دزد نیستم ! منو دزدیدن و از دست شون فرار کردم و اومدم خونه شما تا منو نبینند.
پرسید : از کجا بدونم راست میگی؟!
صادقانه گفتم : نه به ارواح خاک ننه ام راست میگم.
دختر نگاهی به سر تا پایم کرد و از سر و وضع خاکی و داغونم فهمید که دزدیده شده بودم و حرفم را بلوز کرد.
درب حیاط را بست . سپس به تخت چوبیه گوشه ی حیاط که فرش دست بافت قرمز روی کف آن پهن بود ، اشاره کرد و گفت : برو روی اون بشین تا بیام.
آرام به طرف تخت رفتم و کفش هایم را در آوردم و چهار زانو روی آن نشستم.
با نشستن ام فهمیدم چقدر پا هایم خسته اند و درد می کنند . نفس عمیقی کشیدم و از اینکه از دست تیمور گرگه و دار و دسته اش نجات پیدا کرده بودم خدا مو شکر کردم.
حیاط خانه کوچک اما پر از وسیله بود . یک طرف حیاط ضایعات و و سائل های قدیمی تیکه تیکه شده جمع و افتاده شده بود و طرف دیگرش یک گودال کم عمق که بالای آن شیر آب بود و بالای شیر آب ، شلنگ نارنجی رنگی پیچیده شده بود.
کنار شیر آب هم یک باغچه کوچک بود که در آن سبزی نعنا و ریحون کاشته و روییده شده بود.
کمی بعد دختر از خانه به داخله حیاط آمد. در دستش یک لیوان آب بود که ته لیوان چند حبه قند ریخته شده بود برایم آورد.
لیوان را رو به رویم گرفت و گفت : بخور تا به حال بیای .
چند ثانیه ای به صورتش خیره شدم سپس همین طور که در صورتش خیره بودم ، لیوان را از دستش گرفتم و با قاشق کوچکی که داخلش بود قند ها را در آب حل کردم و یک نفسه سر کشیدم .
بعد از سر کشیدنم لیوان را به او دادم و نفسی راحت کشیدم و گفتم : خدا خیرت بده . چقدر تشنه ام بود.
دختر لبخندی زد و کنارم نشست و پرسید : اسمت چیه ؟ چرا دزدیدنت و سر از خانه ما در آوردی؟!
گلویم را صاف کردم و گفتم : داستانش مفصله . اسمم فرنازه .
با کنجکاوی پرسید : آذربایجانی ایی؟!
یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم : چطور؟!
_ آخه به چهره ات میاد.
+ اره ! تبریزیم. اما چون تهران بزرگ شدم لحجه ندارم .
_ اره اما چهره ات میخوره .
پرسیدم : اسم شما چیه؟! تنها زندگی میکنی؟!
سرش را پایین انداخت و مکث کرد . سپس جواب داد: من فرشته ام . دانشجوی دبیری ادبیات هستم دانشگاه فرهنگیان تهران . تنها زندگی نمیکنم . با پدر بزرگ و مادر بزرگم هستم . اما اونا فعلا رفتن مشهد زیارت.
پرسیدم :تو چرا نرفتی ؟!
_ چون درس و دانشگاه دارم نمیرم .
ازین که اینقدر زود گرم گرفت ،باورش برایم سخت و عجیب بود .
پرسید: تو واقعا دزدیده شده بودی ؟!
گفتم : آره به خدا ! باور کن! دروغ نمیگم و دروغ گفتن هم دوست ندارم.
_ کار خوبی می کنی .
پرسیدم : پدر و مادر نداری ؟!
فرشته از سوال من غمگین شد و سرش را پایین انداخت و چشمانش از اشک غوطه ور شد ...
ادامه رمان در پست بعدی...?