وقتی راهنمایی بودم همیشه از حفظ کردن شعر و معنی هایی که از نظر معلم چیزی غیر برداشت من از شعر بودن بدم میومد فکر کنم دلیلش هم این بود که از چیزی که ثابت نبود بدم میومد درسایی مثل ادبیات و عربی که بدترین دروس زندگی من بودن عوضش ریاضی و فیزیک و شیمی خوب بود همه میگفتن میتونم بهترین بشم توی زندگی میگفتن هوشت خوبه ولی نمراتم توی درسایی مثل ادبیات و زبان فارسی و عربی افتضاح بودن برای همین معدلم بالا نمیشد همه انتظار 20 از کن داشتن ولی نمیشد خودم رو همیشه سرزنش میکردم ولی کاریش نمیشد کرد گذشت و رسید به دیپلم گفتم بقیه درس هارو ول میکنم میچسبم به فیزیک و ریاضی و شیمی و مشکل سر این ها شروع شد استرسم روی این سه درس به شکل وحشتناکی بالا رفت هر چه قدر میخوندم امتحانات خراب میشدن کنکور هم به همین دلیل خراب شد و من دانشگاه نرفتم گفتم طوری نیست یه سال دیگه میخونم ولی نمیتونستم خودمو اروم کنم فشار تنها خونه بودن و استرس کنکور حالم رو خراب میکرد و نمیذاشت درس بخونم اون سال یکی از بدترین سال های عمرم بود استرس قلبمو فشار میداد ولی کاری نمیتونستم بکنم گذشت و رسید به کنکور، کنکور رو دادم و گفتم به جهنم فوقش دانشگاه نمیرم و اگه خواستم برم میرم آزاد.
گذشت و نتایج کنکور اومد باورم نمیشد ولی با اینکه نخونده بودم رتبم بهتر از دفعه پیش شد و تونستم یه دانشگاه نسبتا خوب ولی دور از خونه برم.
با خودم گفتم نمیزارم این سری استرس زندگیمو سخت کنه پس شروع کردم به خوندن توی فیزیک و شیمی درسم خوب بود ولی دوباره از امتحان ریاضی اون استرس سراغم اومد و امتحان خراب شد.دوباره سرزنش شروع شد گفتم شاید اشتباه میکنم و مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم ولی با خودم گفتم طوری نیست ترم بعد جبران میکنی ترم بعد هم اوایل دوباره روی دور افتادم ولی این سری استرس از وسط ترم شروع شد و همون درسایی که دوست داشتم خراب شدن. چون خوب به سوالات سر کلاس جواب میدادم استاد ها و بچه ها فکر میکردم سطحم خیلی بالاس ولی با توجه به نمراتم و امتحانات دیدگاه استاد ها و بچه ها خراب میشد و اینم میشد دلیل خود شرزنشگری بیشتر من با خودم میگفتم تو که قرار خراب کنی چرا اینجو سر کلاس ها بلبل زبونی میکنی؟!
گذشت و ترم سه شد گفتم لابد مشکل از منه شروع کردم به خوندن مقاله ها در مورد برنامه ریزی و موفقیت و البته درس با خودم گفتم تا سه نشه بازی نشه شروع کردم به خوندن درس البته با فکر وبرنامه ریزی خوندم ولی دوباره وسط ترم استرس توی امتحانات کارو خراب کرد دیگه این نقطه بود که نتونستم تحمل کنم گفتم پس اگر اینطوریه منم دیگه کاری نمیکنم که بعدا خراب بشه(اصلا کاری نمیکنم)و اینطوری بود که درس هارو یکی پس از دیگری می افتادم یا حذف میکردم و در عین ناباوری چندتاشونم قبول میشدم.بعد فکر کردم نکنه من واسه اینجور درسا ساخته نشدم و همش سر کار بودم و گفتم پس اگر من واسه این کار ساخته نشدم پس برای چه کاری ساخته شدم!؟
با ترس از فشار اطرافیان و تنها بودن خودم جرات انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم زندگیم شده بود زندگی نباتی. توی باتلاقی افتادم که راه فراری ازش نبود. فشار اطرافیان روز به روز بیشتر و بلاتکلیفی من تا به امروز ادامه داره.
الانم دارم میرم به دانشگاه و چون ترم ده هستم از همیشه تنهاترم.