ویرگول
ورودثبت نام
Muhammad Ramezani
Muhammad Ramezani
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ در چشمانمان زل می‌زند.

شش سالم بود، این واضح‌ترین خاطره‌ی من است‌ از اولین باری که فهمیدم واقعا هیچ‌کاری از دستم برنمیاد. قبل از آن یا تمام کارها می‌شد یا اگر هم نمی‌شد من در خاطرم نمانده، اما آن روز را نمی‌توانم فراموش کنم، روزی که فهمیدم مهم نیست چقدر قوی باشی، چقدر قدت بلند باشد، چقدر سواد داشته باشی یا هرچیز دیگر گاهی اوقات نمی‌توانی از افتادن اتفاقی جلوگیری کنی.

روزی که باید جلوی جبر زندگی سر خم کنی.

آن روز سگ‌مان مریض شده بود، این را قبلش بگویم که برای من این سگ تنها سگ نگهبان گله نبود، دوستم بود. می گفتند همان روز که من به دنیا آمدم، این سگ به دنیا آمده، نمی‌دانم این حرف‌ چقدر درست بود اما همین حرف‌ باعث شد علاقه‌ی عجیبی به او در من شکل بگیرد که روز به روز بر شدت این علاقه افزوده می‌شد.

داشتم می گفتم سگمان مریض شده بود و مثل همیشه که برای درمان حیوانات به ده کناری می‌رفتم باید او را به ده کناری‌مان می بردیم که از دهات ما بزرگتر بود و امکانات بیشتر داشت. در مسیر فقط دعا می‌کردم که حالش زودتر خوب شود. پدرم او را در قسمت پشت تریلی قرار داده بود. من هم همانجا نشسته بودم و حواسم به او بود. رویش پتویی انداخته بودیم، اگرچه در اوایل بهار بودیم اما هنوز سرمای خاصی وجود داشت. آمدم پتو را بالاتر بکشم تا سرما کمتر او را اذیت کنم که چشمانم در چشمانش قفل شده بود.

ببینید الآن که بیست و خورده ای سال دارم می فهمم چشم‌ها چه می‌گویند، کلی کتاب رمان و شعر خواندم، کلی حرف فلسفی زده‌ام، کلی از روانشناسان مقاله خوانده‌ام اما فهمیده‌ام گاهی اوقات هزاران جمله نمی‌توانند منظورت را همانطور بیان کنند، که چشمانت این‌کار را می‌کنند علی الخصوص برای کسی که قسمتی از او در وجود توست (یا بالعکس). یک نگاه چند ثانیه ای کافی‌ست تا این اتفاق رخ دهد، که این را من چندین بار لمس کردم، حس کردم، زندگی کردم که بعدها اگر فرصت شد برایتان درباره اش می نویسم ولی آنروز اولین بار بود که آن اتفاق می‌افتاد.

Ionescu Dragos
Ionescu Dragos


یک چیزی برای‌تان بگویم این سوال ذهنم را درگیر کرده است تا به حال برای شما پیش آمده که در یک روز چند اتفاق مهم برایتان رخ دهد؟ چه خوب چه بد. آن روز همان روز برای من بود، انگار دنیا قصد داشت به من بفهماند که تا امروز چیزی نفهمیده‌ای و امروز قرار است خیلی چیزها یاد بگیری.

بله آن روز برای اولین بار در عمرم از چشمان یک موجود زنده چیزی فهمیدم. نمی دانم تا به حال چند بار در چشمان سگی نگاه کرده‌اید اما برای من که با «کرو» بزرگ شده بودم آن اتفاق یگانه اتفاقی بود که در عمرم دیده بودم، در چشمان کرو نگاه کردم و همانجا بود که ناگهان نمی‌دانم از کجا به من الهام شد که شاید عمرش به دنیا نباشد و غم برای اولین بار به آن عظمت بر دلم فرود آمد. بغض وجودم را گرفت. دستانم آنقدر می لرزید که حتی نمی توانستم ادامه‌ی پتو را بالاتر بیاورم.

با هر توانی که بود ادامه‌ی پتو را بالا آوردم. سریع سرم را برگرداندم و لبانم که از شدت ناراحتی می‌لرزید را به هم فشردم، نمی‌خواستم در لحظات حساس گریه‌ام بگیرد، هنوز هم دلم نمی‌خواهد اصلا فکر نکنم آدمی باشد که دلش بخواهد در لحظات حساس گریه‌اش بگیرد. همان لحظاتی که یک موسیقی بی‌کلام فوق العاده از فیلم‌های درام در پس زمینه‌اش نیاز است. همان لحظاتی که مرد تازه برگشته از قشلاق می بیند که همسر حامله‌اش در بستر بیماری‌ست. آنجاست که می فهمد محبوبش تنها چندماه دیگر می تواند زنده بماند. دلش نمی‌خواهد جلوی کسی که دوستش دارد گریه کند چون گریه او را (و شاید همه‌ی ما را) ضعیف‌تر نشان می‌دهد به همین خاطر با ته‌مانده‌ی جانی که دارد لبخندی بر لب می زند و می گوید پزشکان زیاد حرف می‌زنند فردا می‌رویم پیش پزشک دیگر و به تو قول می دهم بزرگ شدن فرزندمان را می بینی. اما همین که پایش را از اتاق همسرش بیرون می گذارد قامتش کمان می شود و شروع می کند به گریه کردن. آن روز من قامتم کمان شد. منتظر بودم سریع‌تر به درمانگاه برسیم و بیرون درمانگاه تنها بنشینم و گریه کنم. دستانم را به لبه‌ی تریلی گرفته بودم و نگاهم را به سمت مسیر جاده ای که آمده بودیم دوخته بودم.

در مسیر جاده پسر عمه‌ی پدرم خانه ای داشت که دور تا دور آن باغ و مزرعه بود و در انتهای باغ و مزرعه در نزدیکی جاده پرچینی بود تا کسی نتواند به آن وارد شود، پرچین ارتفاعی در حدود ۲ متر داشت.

نزدیک خانه‌ی پسرعمه‌ی پدرم بودیم که کرو ناله‌ای کرد، آنقدر کم و بی‌جان که شک دارم به گوش خودش هم رسیده باشد، آنموقع نمی دانستم فرکانس صدا چیست ولی الآن می دانم که هر موجودی با فرکانس خاصی از صدا با همنوع خود صحبت می کند، کرو بلاشک با ناله‌اش گفته بود که در حال مرگ است تا دوستانش را در لحظات آخر ببیند، این فرکانس آنقدر موثر بود که از پرچین‌های کنار باغ سگ پسرعمه‌ی پدرم به سمت ما حرکت کرد، در کنار او تمام توله‌هایش نیز حرکت کردند، بعدها بود که فهمیدم سگ پسرعمه‌ی پدرم سگی ماده است.

داستان مشخص است البته اگر حدسی زده باشید.

آن سگ جفت کرو بود و آن توله ها فرزندانش. می‌دانید عشق چیز عجیبی‌ست، دوست داشتن هم همینطور، کلا هرچیزی از جنس محبّت همینطور است. حالا فرقی نمی‌کند این محبت چگونه محبتی باشد هرکدام برای شما خاطره ای خلق می کند.

این را آنجایی فهمیدم که سگ پسرعمه‌ی پدرم وقتی متوجه شد در بسته است تمام پرچین کنار جاده را در کنار تریلی ما می‌دوید و سعی می کرد خودش را به کرو برساند. در تمام این دویدن ها چند لحظه صبر می کرد تا بتواند کرو را ببیند اما فاصله‌ی ما از زمین و بسته بودن دور تا دور تریلی مانع می‌شد و باز حرکت می کرد به سمت انتهای پرچین.

وقتی به انتهای جاده‌ی ده رسیدیم جایی که پرچین تمام می‌شد جفت کرو ایستاد ناله‌ی عجیبی کرد چیزی مثل ناله‌ی آل‌پاچینو در پدرخوانده‌ی شماره ۳ وقتی دخترش را از دست می‌دهد و صدایش درنمی‌آید. من آن روز کم غم ندیدم اما آن غم باعث شد اشکم جاری شود، اینکه موجودی در لحظه‌ی آخر مرگش کنار معشوقش نباشد صحنه‌ی غریبی‌ست. من حتی اگر تا آن لحظه امید داشتم که کرو زنده می‌ماند.

آن ناله‌ی جفت کرو کار را تمام و امیدم را برید. آن کوبیدن خود به پرچین به من فهماند که خواستن توانستن نیست. من شاید توان نگاه کردن به چشمان کرو را اندکی داشتم اما توان نگاه کردن به جفت او را قطعا نداشتم. رویم را برگرداندم و مثل دکتران که در لحظه‌ای که کاملا مطمئن هستند مریضشان زنده نمی‌مانند به او امید می دهند دستان کرو را گرفتم و به کرو امید دادم.


محمد رمضانی

مکتب خونهمکتب‌خونهدر ستایش روزمرگیاحسان عبدی پور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید