روی گردنم مو سبز شده. این ریشهای کوچک دارند قلمروشان را بر بدنم میگسترانند. از چانهام شروع کردند و اینک کم مانده گونههایم را هم بگیرند؛ مُهر جوانی. از بدنم ریشه میگیرند و سر از صورتم بیرون میکنند. همانجا میمانند تا وقتی قطعشان کنم. تن من چون خاک است، میرویاند.
در آینه به صورتم مینگرم. فرق کردهام. اما خودم تفاوت چندانی حس نمیکنم. زمان سریعتر میگذرد. در گذشته لبهای بنفشم را نمیشناختم. مژههای فرخوردهی بلندم و چشمان قهوهای روشنم را نیز. چند تکه گوشت و پوست و مو و پیه. حالا صورت من آبستن است؛ آبستن روابط و خاطرات. میتوانم به صورتم خیره شوم و غرق فکر.
فکر به صورتم. نشستهام مینویسم و به صورتم فکر میکنم. به وقتی که در آینهی دستشویی خیرهاش بودم و به تارهای موی گردنم دست میکشیدم. نشستهام و مینویسم و به نور ضعیف موبایل که به صورتم میتابد میاندیشم. به گمانم جوشهای گُلهبهگُلهام از نزدیک مشخص باشد.
چیزهایی هست که میشود نوشت اما نمینویسمشان. به لب و چشم و بینی و ابرو مربوط میشود. به آبستن شدن و آبستن کردن و آبستن بودن. به سقط خاطره.