تجربه های من
تجربه های من
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

اولین تجربه من در تبدیل کسب و کار سنتی به آنلاین (قسمت اول)

تجربه من تبدیل کسب و کار سنتی به آنلاین
تجربه من تبدیل کسب و کار سنتی به آنلاین


سال نود بود، هنوز دلار بر پایه 1000 تومن می چرخید و وضع کشور هم تغییراتی داشت اما مساعد بود، چون گردش پول جریان داشت.

یادش بخیر هنوز محمود رئیس جمهور بود، حالا درسته که دل آنچنان خوشی ازش نداشتیم ولی خب درگیر این یکی جدیده که اسمشو نمیخوام بیارم نشده بودم.

اصلا به ما چه کی رئیس جمهور بودو هست! بریم سراغ کار خودمون، به قول قدیمیا سرت تو کار خودت باشه که هندونه آبِ!

یه همچین چیزایی.

کار من تولید محتوا بود وقتی که نمیدونستم تولید محتوا چی هست

کار من تبلیغات بود. یه جورایی تولید محتوای امروز به سبک ها مختلف. البته نمیدونستم که دارم تولید محتوا انجام میدم.

ویدئو های تبلیغاتی درست میکردم برای شرکت ها ی مختلف و روی سی دی رایت میکردم، اونا هم میدادن این سی دی یا رو به مشتریاشون. تیزر تبلغاتی، تیز های تلویزیونی - رادیویی، کاتالوگ کارت، ویزیت، بروشور، بنر تبلیغاتی، هدایای تبلیغاتی و خیلی چیزایی دیگه برای همون شرکت ها و مغازه های مختلف اماده میکردم و بهشون میدادم.

تازه یه کار دیگه انجام میدادم، مجانی! که الان فهمیدم این یه حرفه هست و کلی هم باید بابت این حرفه پول پرداخت کنند.

من این تخصص رو ذاتی به دست اورده بودم بدونه اینکه بدونم چی هست.

متن نویسی تبلیغاتی، اینو اشانتیون میدادم به شرکت ها و مغازه هایی که کارای تبلیغاتیشون رو انجام میدادن. اخه خودشون بلد نبودن یه متن تبلیغی خوب بنویسن.

بعدها فهمیدم اسمش کپی رایتینگ نویسی و یا به زبون خودمو تبلیغ نویس هست.

البته این کپی رایتینگ با قوانین کپی رایت فرق داره ها. قانون کپی رایت حمایت میکنه از تولید کننده اثاری مثل: فیلم، موسیقی و... اما کپی راتینگ، نوشتن یه متن تبلیغی هست که مخاطبین رو به خودش جلب میکنه.

یه مثال براتون بزنم بهتر کپی رایتینگ رو درک کنید.

فرض بر این بگیرید در یه کانال تلگرامی هستید و در حال بالا و پایین کردن این کانال ، یهو یه ویدئو رو باز می کنید، بدونه اینکه بدونید چی توش هست. در صورتی که با توجه به انبوهی از پیام ها در تلگرام، هیچ کس نه وقت و نه حوصله باز کردن محتوای های مختلف رو داره.

شما با توجه به تیتر جذابی که زیر ویدئو نوشته شده، ناخداگاه اون ویدئو رو باز می کنید.

حالا هرچی این متن جذاب تر نوشته شده باشه، احتمال باز کردن توسط مخاطبین بیشتر میشه.

به این تکنیک میگن کپی رایتینگ نویسی.

خب خیلی پر حرفی کردم، بریم سر اصل مطلب:

شروع تغییرات از سال 1390

تا اینجای ماجرا تقریبا با شغل قدیمی من آشنا شدید، داستان ما از سال 1390 دست خوش تغییرات جالبی شد که الان خیلی خیلی ازش راضی هستم.

یکی از دوستانم که تازه از فرنگ برگشته بود، بهم گفته چرا کارتو آنلاین نمی کنی؟

بهش گفتم یعنی چی؟ کار من تبلیغاته، آنلاین به چه دردش می خوره؟ ملت تراکتو، کارت ویزیت، لیوانو ازین جور چیزا میخوان. آنلاین کیلو چنده، اصلا کی تبلیغاتو آنلاین میبینه؟

خلاصه برام توضیح داد، گفت همینکه الان داخل فیس بوک عضو هستی و گاهی یه پیامی میزاری و چند نفری پیامت رو میبینن، لایک می کنن و کامنت میزارن، یعنی تو یه فضای تبیلیغی آنلاین بر پایه ی محتوا داری. حالا فکرشو کن یه کاری کنی مخاطبات بیشتر و بیشتر بشن، انگاری یه بیلبورد تبلیغاتی توی خیابون داری و هزاران نفر این بیلبورد رو میبینن. این یعنی تبلیغات هوشمند با هزینه ی کمتر.

تازه داشت دوزاریم میافتاد.

راست میگفت، کلی ادم توی فیس بوک بود، چه فرقی داشت که بیلبورد رو توی خیابون ببینن یا توی دنیای اینترنتی! تازه اینجا برای بیلبورد هزینه ای نم یدادم.

فقط هزینه من وقت من بود که باید میزاشتم برای افزایش کاربرای صفحه ای که داشتم و محتوایی که تولید می کردم.

تازه این یه سمت ماجرا بود.

اون موقع که همه ی ایران توی خواب خرگوشی بودن، این دوست ما یه اطلاعاتی داشت از آینده اینترنت که هیچ کس نداشت.

اصلا برای همین برگشته بود ایران.

تغییرات بزرگ در راه سراسر دنیا از جمله کشور ما که ازش بی خبر بودیم!

بهم گفت دنیای موبایل در حال تغییرات بزرگی هست.

اینترنت پر سرعت داره میاد روی گوشی ها و شبکه های اجتماعی در حال توسعه هستند بر پایه ی موبایل.

این یعنی اینکه همه میتونن تبلیعات تورو به راحتی رو چیزی که 24 ساعته دستشونه ببینن.

بهش گفتم شبکه اجتماعی چی هست؟ گفت همین فیس بوک یه جور شبکه ی اجتماعی هست و به زودی انواع شبکه اجتماعی و پیام رسان داره روی موبایل ها میاد.

خیلی برام جذاب شده بود حرفاش.

آخه بعد از صحبت های اولین روزش، یه پست تبلیغاتی به صورت تست برای یکی از مشتریام گذاشته بودم توی صفحه فیس بوکم و کلی مشتری برای اون مغازه رفته بود و اکثریت گفته بودن از طریق فیس بوک آشنا شدیم با رستوران شما.

صاحب اون رستوران باهام تماس گرفت و گفت چه کار کردی با من؟ اولش ترسیدم فکر کردم یه خطایی چیزی از من سر زده. پرسیدم چی شده؟ گفت یه چند روزی هست مشتریام زیاد شده و همه میگن از فیس نمیدونم چی چی امدیم.

بعدش کلی ازم تشکر کرد. تازه من فهمیدم داستان چیه اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد کلی توی دل خودم خوشحال شدم. بعدش مدیر رستوران ازم پرسید، این فیس نمیدونم چی چی، چی چی هست حالا؟

براش توضیح دادم که این یه شبکه اجتماعی هست، اینجوره و اونجور. بعد کلی توضیح دادن گفت، من که نفهیدم چی میگی ولی خب هر چی هست، خوب چیزیه، بازم برام تبلیغ برو.

حالا خود من که چند سالی بود داشتم با فیس بوک کار می کردم، تازه فهمیده بودم شبکه اجتماعی چیه، بعد من انتظار داشتم که، اون بنده ی خدا که دستش به تنها چیزی کامپیوتر خورده بود ماشین حساب بود، بدونه شبکه اجتماعی و فیس بوک چیه!

همین اولین تبلیغ باعث شد کلی درآمد بودنِ آقا بالاسر داشته باشم.

حالا میپرسید درآمد آقا بالاسر چیه؟

اگر اشتباه نکنم، سال نود برای تراکت با تیراژ 1000، 20هزار تومن از مغازه ها پول میگرفتم، که فقط 20% مال من بود، یعنی 4هزار تومن!

الباقیش میرفت توی جیب چاپ خونه.

اما بعد از اون ماجرا خود همون رستوران بهم تبلیغ داد که 30هزار تومن بدونِ آقا بالا سر گرفتم و به هیچ کس، پولی پرداخت نکردم. یعنی سود 100% خالص برای خودم. این خیلی برام جذاب بود. تازه صاحب رستوران سبب خیر شد و به چند تا از کاسب های کنار خود منو و این روش تبلیغی جدید رو معرفی کرد.

که هر روز هم مشتریام بیشتر و بیشتر می شد و هم درآمدم بیشتر می شد.

این بهم انگیزه میداد که مخاطبین فیس بوکم رو بیشتر بیشتر کنم، اما نمیدونستم چه جوری؟

دست به کار شدم به روش سنتی افزایش کاربر بدم.

دوستامو که توی خیابون می دیدم، بهشون میگفتم فیس بوک دارید، اکثرا می گفتن نه چی هست این؟ اونایی هم که میگفتم بله، سری ادرس صفحه رو میدادم که عضو بشن. الباقی هم که نداشتن رو میبردم دفترم براشون یه ادی می ساختم، خودمو اد میکردم و بهشون آموزش استفاده از فیس بوک میدام. یه جورایی معتادشون میکرم به فیس بوک(:

خدایا ببخشید دیگه کاریه که شده دیگه.

روز به روز مخاطبام بشتر می شد. پیام های بیشتری میزاشتم، کامنت میامد، تشکر میکردن از پست ها و معرفی جاهای مختلف. یه جورایی بلاگر شده بود. البته اون موقع مثل خیلی چیزای دیگه ای که نمی دونستم، اینم نمیدونستم که بلاگری چیه!

البته بعدها دیگه بدون اینکه بخوام کسی رو به صورت سنتی دعوت کنم به فیس بوک، خود به خود مخاطبام افزایش پیدا کرد. بعدا فهمیدم علتش همین تولید محتوا بود که داشتم در پیجم و فورواردایی که مخاطبینم میکردن برای دوستاشون.

من به یه تکنیک های جدید دست پیدا کرده بودم در کار خودم، اما رقیبام داشتن دست و پا میزدن توی همون کار قبلی، ته خلاقیتشون این بود که کتاب چه های تبلیغاتی چاپ کنن که من با پنجریه ای که دوستم برای باز کرده بود فهمیده بودم این دفترچه های تبلیغاتی، در حال مرحوم شدنن.

البته تبلیغات چاپی رو حذف نکرده بودم هنوز. کنار تبلیغات مدرن (محتوایی) و چاپی، تبلیغات اس ام اس هم اضافه کردم.

از تبلیغات اس ام اسی هم خوب جواب گرفته بودم. رقیبای ما هم به سمت اس ام اس امدن، اما با شکست روبرو شدن.

دلیلشم دو چیز بود، اول از هم تبلیغ نویسی خوب، که اونا تخصص نداشتن، دوم اینکه بانک شماره تماس هایی که به دست اورده بودم.

خلاصه با جرقه ای که این دوست عزیز در ما ایجاد کرد، حسابی کار و کاسبی ما سکه شده بود.

اولین تجربه ی داشتن سایت، اونم از نوع تبلیغاتیش

بعد از یه مدت، فرشته ی نجات ( دوست بزرگوار) دوباره امد سمت ما و دریچه ای جدیدتری رو به روی ما باز کرد.

ازم پرسید راضی هستی از شیوه جدید؟ خوب پول در میاری؟

گفتم بله، چجورم. خدا هرچی میخوای بهت بده، عالی بود این پیشنهادت، انگاری من ساخته شدم واسه ی این کار.

گفت خب، حالا که حسابی راه افتادی یه روش دیگه بهت یاد بدم.

این بار با سایت تخصصی برای تبلیغات!

با اینکه منظورش رو متوجه نشده بودم، اما نگفتم یعنی چی. یه جورایی نوع تفکر من تغییر کرده بود. گفتم عالیه، باید چه کار کنم.

گفت باید یه سایت طراحی کنی.

با اینکه میدونست طراحی سایت بلد نیستم، پرسید بلدی طراحی کنی؟ گفتم نه ولی یاد می گیرم.

شروع به طراحی یه سایت کرد برای من، منم کنارش بودم اما راستش سخت بود و چیز آنچنانی یاد نگرفتم و فقط با اصطلاحات طراحی آشنا شدم که البته این خودش کلی بود.

بعد از گذشت یک ماه یه سایت تبلیغاتی بالا امد. بهم آموزش داد که چجوری با این سایت کار کنم، چجوری تبلیغ ثبت کنم و چجوری مخاطب برای دیدن تبلیغات جذب سایت کنم.

خب حالا من صاحب یه سایت تبلیغاتی شده بودم. کنار کار چاپی، تبلیغات شبکه های اجتماعی، تبلیغات اس ام اسی، یه سایت تبلیغاتی داشتم که باید براش مخاطب جذب می کردم و از اونم درامد کسب می کردم.

یه خورده از محسن کمک خواستم، چکار کنم که تبلیغ بهم بدن (آخه من نه دوره تولید محتوا گذرونده بودم نه دوره دیجیتال مارکتینگ). محسن گفت: تو خود دیگه الان استادی، فکر نمیکنم به کمک من نیاز داشته باشی، برو جلو ببینم چه میکنی.

راستی یادم رفت محسن رو معرفی کنم، محسن همون دوست از فرنگ برگشتمِ که مسیر شغلی و زندگی منو تغییر داد.

دنبال یه راه کار بودم، که دائم حرف محسن توی گوشم میپیچید ( تو دیگه خودت استادی، فکر نمیکنم به کمک من نیازی داشته باشی) با خودم می گفتم منظورش چیه تا اینکه یه جرقه ای به ذهنم خورد.

در قسمت بعدی کامل براتون توضیح میدم که چه اتفاقی رخ داد.

قسمت دوم



تولید محتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید