S.m
S.m
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

فراموش می شویم!

گمان کنم،زمانیکه مرگ با آغوش سرد خود مرا در بغل بگیرد؛حتی یک نفر هم نباشد که مرا اشکی مهمان کند!

فراموش می شویم؛به تندی سرعت نور،به آسانی مردن یک مور...اگر خبرش پخش شود،فقط آن هم شاید یک(خدا رحمتش کند)را روانه کنند و اگر برایم مراسمی گیرند ،بعداز خوردن غذا یک صلوات برایم بفرستند؛تازه اگر پشتم بد نگویند!اصلا به خودم اجازه فکر کردن به مراسم سوم و هفتم و چهلم را نمی‌دهم!نه همسری دارم که بعد از رفتنم برای او دنبال همسر بگردند نه فرزندی که با دلتنگی هايش دل مردم را بسوزاند.زودتر از همه شان فراموش میشوم!حتی اندازه بال پشه ای به من فرصت نمیدهند؛آدم فراموش شدنی هستم...

حال که دارم فکر میکنم من،ما،یک عممررر ،یک عمر!شوخی نیست،یک عمر را فدای آنها کردیم ؛آنهایی که من برایشان اندازه اَرزنی اهميت نداشتم!

یک عمر؛تلاش کردم برای دیده شدن ،غرق شدم برای اینکه فقط و فقط من را با مهربانی نگاه کنند،دست و پا زدم برای دوست داشته شدن.برای اینکه لحظه ای دوستم داشته باشند ،از همه چیزم ،از زندگی ام،از عمرم، از خودم،از علایقم،از شخصیتم،گذشتم! درست‌تر بگویم یک عمر برای آنها زندگی کردم.خودم را تباه کردم و فقط به خودم اشک و غم هدیه دادم!با این همه تلاش از آخر هم به عنوان آدم بده،آدم بداخلاقه معرفی شدم.خنده دار است نه!

بدی هایشان با خودم،رفتارهای پر کینه شان را فقط برای اینکه دوستم داشته باشند برعکس کودکی ام ،(که هر زمان همیشه یک نفر ،یک چیز بر من ارجحیت داشت،یکی از من مهمتر بود) دائم در تکاپو بودم که دوباره اتفاقات بچگي ام نیفتد؛اما گویا هرچه بیشتر دست و پا بزنم بیشتر فرو میروم.

بال و پرم شکسته،شیشه قلبم ترک برداشته،خسته شده ام از این همه تلاش!...

حتی لحظه ای حس دوست داشته شدن را به من هدیه ندادین ؛حس مهم بودن،حس شخصیت دادن! کل عمرم محکوم بودم ، بهتر بگویم مجبور بودم به تحمیل خودم تا دوستم داشته باشند...همیشه ترس داشتم دوستم نداشته باشند .بنظرم درست میگویند؛از هرچیز بترسی به سرت می آید ! کل زندگی ام محکوم به فراموش شدن توسط بقیه بودم و هستم و گویی تا بعد از رفتنم نیز ...


فراموش شدن؛ مثل همیشه این داستان ادامه دارد...!

عمرتلاشفراموش
ما به او محتاج بودیم... او به ما مشتاق بود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید