ویرگول
ورودثبت نام
نگـــره * علیرضا زارعی
نگـــره * علیرضا زارعی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یلدای سکوت


آغشته به آغوش خیال، پیکرش می‌سوزد از چرخه دردِ اجبار، مردِ فردا حالا، غم خود را به دل سرما برد. خواب، اکنون، در سمتِ سکوت، لنگرِ بی شادی در چادر اقیانوس را به رختِ خواهش هدایت میکند. بشنو از دردِ تنش در بوی کریهِ پسماندِ شرم های آن مردِ فرداوش خیال، پیکرش می‌سوزد از چرخه دردِ اجبار، مردِ فردا حالا، غم خود را به دل سرما برد.

من، آزاده، دلش تلخی خاطرهٔ شیرینِ آخرین پیغامِ بی پاسخِ جانِ رانده اش را میخواهد. من، فریادِ آخرین سیمرغِ بی پر و بال است که کبودیِ خاطره در زیر زردِ چشمان از تلخی تریاکِ مدام، توانش را ربوده تا هوس هیاهو به سرش نزند.

من،کلاهِ پارهٔ گشادی از همراهی توست، و تو، طراوتِ جعلیّ هویتِ معصوم است که مرا دوست نداشت. چرا من را با سبدِ بنفشِ صداقت، به سیاه چشمان، فاسد سیب فدا کردی.

بادِ فریاد، فرجامِ فراهمِ فردا و فقر امروز است. کاش امروز مرا دوست میداشتی.

تلاطمِ تصمیم و تصاعدِ تقدیر، تو را از تنم جدا کرد. خامَم از خیالِ خجالتِ شهوت و خرافهٔ خیزشِ شهود. نوحِ نیاز در جوانی ام و کوهِ کشش این افسانه، فرسایش تن بی توانم است


نویسندگیشعرآغوش توآغشته آغوش خیالدرد
علـم اجتـماعـی اسـلـامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید