خیالِ گذشتهام این بود که بنویسم تا روزی اسمم را توی فهرست بلندبالای نویسندگان معاصر ببینم. از خیالِ حالایِ من اگر بپرسی، برایت میگویم که مینویسم تا فقط نوشته باشم. مینویسم تا از لاک جنسیت و کلیشه وجودم دربیایم. آهستهآهسته قدم بردارم و دست بکشم به پوست جهان. خیال کن بچهای ترسو را که آرامآرام دست میکشد به پرهای پرنده یا تن گربهای. دقیقن همانطورم این روزها. غم دنیا من را ترسانده بود. اما این روزها، مینویسم محض تابآوری. بعد با هر کلمه خیسی، یواشکی به خاک دلم آب میدهم تا وقتش که رسید، جوانه سبز کوچکی محض خاطر کسی از آن بیرون بزند تا دوباره همان مأمنی باشم که میداند کلمهها در اوج ناامیدی و زندهبهگوری امیدهای ریزودرشتمان، ما را نجات میدهند. من این روزها باید بیشتر بنویسم؛ اگر ننویسم چطور بگویم زندهام؟ چطور بگویم که زنم و توی دلم حرفحرف بغض و گریه و عشق و دوستداشتن وجود دارد که باید روزی از دهانم، چشمهایم، انگشتانم و... بیرون بیایند؟ من اگر ننویسم، چطور به عشقِ پنهانشده گوشهوکنار توی دلم هوای تازه بدهم؟