میگن شب که میشه همه غم های عالم میریزن سرت؛
راست میگن.
الان ساعت دو شبه، من بیدارم که مثلا برای امتحان فردام درس بخونم ولی دارم به «اون» فکر می کنم و اشکام سرازیر میشن.
گریه میکنم چون دیگه وقتی میخوام باهاش حرف بزنم سرمو پایین نمیگیرم. می دونی چرا وقتی باهاش حرف میزدم سرم پایین بود؟ چون اون قدش کوتاه بود. ولی الان وقتی میخوام باهاش حرف بزنم سرم بالاست و به آسمون نگاه میکنم. به همون ستاره چشمک زن آبی. ولی دیگه واسه جواب گرفتن ازش منتظر شنیدن صداش نمی مونم؛ فقط اون ستاره رو نگاه می کنم که بهم چشمک میزنه.
یادمه روز آخر عینکش کثیف بود. بهش گتم چیزی میتونی ببینی؟ و اون فقط لبخند زد. اون میدونست، ولی من نمی دونستم بار آخره که دارم اون لبخندو می بینم.
یادمه واسش بستنی گرفته بودم و بستنیه شل شده بود؛ وقتی بهش دادم کلی غر زد که چرا آب شده.. بهش گفتم دیگه برات بستنی نمیگیرم. دیگه هم نگرفتم. نشد که بگیرم.
همش موهاش تو صورتش بود؛ و وقتی صداش میزدم و سرشو بالا می آورد و موهاشو کنار میزد، از بین موهای به هم ریخته مشکیش –که هیچوقت یاد ندارم پایین تر از گردنش بوده باشه- یه جفت چشم سبز نگات میکردن.
اون چشما دیگه باز نمی شن. دیگه نمی بینمشون.
همه اینا رو نوشتم که بهت بگم برکه ی عزیزم؛ دلم برات تنگ شده.
خیلی زیاد.
تو زود پر کشیدی و رفتی، زمین برات کوچیک بود؛ ولی قلب بزرگ و مهربونی داشتی.
منتظرم بمون. میام پیشت ولی نمیدونم کی. به ستاره ها سلام برسون.
پ.ن: این یادداشت حوالی 2 بامداد روز 14 دی 1402 نوشته شده.