ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
چند شبها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
باز دیدم که قوی پنجه درانداختهای
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژهها تیر و کمان ساختهای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراختهای
با همه جلوهٔ طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آن است که بیمهرتر از فاختهای
هر که میبیندم از جور غمت میگوید
سعدیا بر تو چه رنج است که بگداختهای
بیم مات است در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باختهای

این غزل عاشقانه سعدی سرشار از احساسات عمیق و متناقض عشق و دلشکستگی است. شاعر در این اثر، هم شکایت از بیمهری معشوق دارد و هم در برابر جفای او تسلیم است. زبان شاعر آمیخته با طنز تلخ، شکایتهای صادقانه و ستایش زیبایی معشوق است.
برای مطالعه تفسیر ابعاد مختلف این غزل، میتوانید به سایت ما مراجعه نمایید.