دوتا راکاره اومدن تو و شروع کردن به پودر زدن به صورتهاشون. پیشخدمت دوتا لیوان آب روی پیشخوان سمتشون سر داد و داشت سفارششون رو میگرفت که یه مرد جوان قدبلند اومد تو و یکی از دخترها رو با یه مشت به صورتش از چهارپایه پرت کرد رو زمین.
"بیا جیگر! بگیرش! ایناهاشش!" دختر با داد گفت.
قبل ازینکه از زمین بلند شه یه اسکناس مچاله شده از یه جایی تو سوتینش درآورد و دادتش به طرف.
"میخواستی از من قایمش کنی"، مرد درحالی که داشت روی پاشنهش می چرخید و میرفت اینو گفت.
دختر بلند شد و دوباره روی چهارپایه نشست و پودر زدن رو ادامه داد. بدون اینکه یه قطره اشک بریزه.
"گوشت خوک و تخم مرغ،همزده"، همراهش رو به پیشخدمت گفت.
"برای منم یه قهوه فقط"، کسی که کتک خورده بود گفت.
"اون سوزنایی که دکتر صبح بهم زد حالمو بد کردن. هیچی نمیتونم بخورم"
"سوزنا جهنمان"، اون یکی گفت. "ولی بگو ببینم دختر. چی شد که بانی فکر کرد میخواستی ازش بزنی؟"
"فکر نمیکرد، میدونست! اون تو اینکه سر دربیاره جان چقد پول میده خیلی زرنگه. بخاطر همینه که همیشه گوشه وامیسته و وقتی که میان براندازشون میکنه. بانی تو گرفتن سهمش حسابی کارکشته ست."
"پس چرا بهش ندادیش؟"
"هه، انقدی هم که فک میکنه زرنگه، زرنگ نیست"، اینو وقتی گفت که پیشخدمت داشت فنجون قهوه رو جلوش میذاشت. "گوش بگیر، من کیف پول مشتری رو هم کف رفتم. و باور کن حاضر نیستم این پول اضافی رو با هیچ احدی تقسیمش کنم!"
از جایی زیر لباسهاش یه کیف پول مردونهی قهوهای کشید بیرون، پولهاشو درآورد، و کیف رو اون طرف پیشخون سمت پیشخدمت انداخت.
"هی، بچه" گفت، "اونو بذارش ته سطل آشغال، زیر تفاله قهوه ها، گرفتی چی میگم؟"
"گرفتم"، پیشخدمت گفت.
"چیکار میخوای بکنی، لباس نو بخری؟" دختر دیگه با حسادت پرسید.
"نه بابا، باید پول اون سوزنا رو بدم به دکتر"
دختر قهوهش رو خورد. وقتی که داشتن بیرون میرفتن، به پیشخدمت یه انعام حسابی داد.
"جیگر" اون یکی دختر در حالی که داشت در رو باز میکرد گفت، "جایی که بانی زده به چشمت داره کبود میشه. یکم بیشتر بهش پودر بزن یا رژتو سنگینترش کن"