نامـیرا
نامـیرا
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

ماهِ من

دستش رو زیر سرش گذاشت و روی چمن ها دراز کشید. براش اهمیتی نداشت که خیسی چمن ها لباسش رو خیس میکرد.

نگاهی به آسمون بالای سرش انداخت. بر خلاف دو سه روز گذشته، امشب نمیتونست ماه رو توی آسمون ببینه. اما در عوض نگاهش به ستاره ای درخشان خورد. اون تازه قابل دیدن شده بود یا چون ماه نبود تازه متوجهش شده بود؟!

-هی... سلام!

نمیدونست چرا منتظر بود ستاره جوابش رو بده...

-اشکال نداره امشب با تو حرف بزنم؟ ظاهرا ماه هم از حرف های من خسته شده و امشب نیومده... البته درکش میکنم! هر کس دیگه ای هم بود از پر حرفی های من خسته میشد! شاید هم از من خسته شده؟! با حرفام ناراحتش کردم؟ یه همدم بهتر از من پیدا کرده؟ تو که اون بالایی خبری ازش نداری؟ میدونی کجا...-

یکدفعه به خودش اومد و فهمید باز هم پر حرفی کرده. اون ستاره تازه خودش رو بهش نشون داده بود و حالا داشت با پر حرفی هاش اون رو هم اذیت میکرد.

به ستاره لبخندی زد و گفت: اصلا ولش کن... مهم نیست ماه کجا رفته و چرا رفته! تو اینجایی... پس چرا حالا با تو حرف نزنم؟!

نفس عمیقی کشید و رایحه خنک چمن های خیس رو وارد ریه‌ش کرد.

-میدونی چیه؟ یه نفر بهم گفته بود تا وقتی عاشق ماه باشی، ستاره ها دیگه به چشمت نمیان! فکر کنم راست میگفت... چون حالا که ماه نیست تازه متوجه تو شدم! تا همین چند وقت پیش فقط به ماه توجه میکردم...!

کم کم لبخندش محو شد.

-اما ماه من رفت... دیگه من رو ندید... دیگه بهم توجه نکرد... البته نترسی ها! ماه تو رو نمیگم! ماه من روی زمین بود.. درخشان بود..

میتونست متوجه بغضی بشه که کم کم داشت توی گلوش جمع میشد.

-ماه من خیلی زیبا بود... زیبا تر از ماه توی آسمون... زیبا تر از ماه تو! همیشه به دور من میگشت... توی شب های تاریکم میدرخشید و شهر قلبم رو روشن میکرد! من رو دوست داشت... خودش بهم میگفت!

قطره اشكي از گوشه ي پلكش به پايين افتاد و لا به لاي موهاش گم شد. با وجود لرزش توی صداش ادامه داد:

-اما... اما واقعا من رو دوست داشت؟ اگه دوستم داشت پس چرا رفت؟ یکدفعه یه شب هوا ابری شد و بعد از اینکه ابر ها کنار رفتن خبری از ماه من نبود... اون رفته بود...! اون من رو ترک کرده بود. بدون خداحافظی... بی هیچ حرفی... اون رفته بود! ماه من رفته بود!

بغض توی گلوش راه تنفسیش رو بسته بود. اما بهش عادت کرده بود. مگه چند ماه تمام با همین بغض شب هاش رو صبح نکرده بود؟

-تمام شهر رو دنبالش گشتم. باید پیداش میکردم.. باید باهاش حرف میزدم! اما میدونی چیشد ستاره؟ میدونی وقتی پیداش کردم چه اتفاقی افتاد؟ اون دیگه من رو دوست نداشت! دیگه با روشناییش قلبم رو روشن نکرد... دیگه به دورم نگشت.. دیگه براش اهمیتی نداشتم... اون ماه خودش رو پیدا کرده بود و ستاره ها دیگه به چشمش نمیومدن... ماه من خودش رو از من گرفته بود...

حرفش رو نصفه گذاشت تا اشک هاش رو پاک کنه. اما وقتی به آسمون نگاه کرد، ستاره سوسویی زد و به یکباره غیب شد.

-هیییی!! صبر کن!!! کجا رفتی؟؟؟ تو هم از حرف هام خسته شدی؟ باز هم پر حرفی کردم؟ ناراحتت کردم؟ حرف اشتباهی زدم؟

دیگه تلاشی برای نگه داشتن اشک هاش نکرد. حالا ستاره هم اون رو تنها گذاشته بود...

-برگرد! خواهش میکنم! قول میدم کمتر حرف بزنم! قول میدم دیگه از ماهم برات حرف نزنم! لطفا بگرد... خواهش میکنم...




ماهستارهروشناییماه منرفتن
"شبی شاید رها کردم جهان پر اضطرابم را...!"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید