چند روزی میشد که توی اون حالت قرار داشت. با پاهاش مدام با سرعت زیادی ضرب میگرفت و دائما نگاهشو از بقیه میدزدید. اگه باهاش حرف میزدی، کوتاه ترین جواب ممکن رو میداد. کلافه بود. آروم و قرار نداشت. کسی که همیشه وجودش سر تا سر آرامش بود، چند وقتی میشد که آرامش رو گم کرده بود.
جلو رفت و کنارش نشست. همونطور که انتظار داشت، باز هم از برقراری ارتباط چشمی دوری میکرد.
-میدونستی هر کی از چند کیلومتریت رد شده متوجه بغض توی گلوت شده؟
مثل همیشه زود رفته بود سراغ اصل مطلب. و خب… او هم از شنیدن همچین جمله ای جا خورده بود.
+م-من..؟ مع-معلومه که بغض نکردم…! از چی حرف میزنی...؟
پوزخندی زد.
-از هرکی هم بخوای پنهان کنی، به هرکی هم بخوای دروغ بگی، به من نمیتونی. من تو رو میشناسم! چند وقته مثل همیشه نیستی. ضربی که دائما با پاهات میگیری، جوری که از ارتباط چشمی فرار میکنی، بی قرار بودنت… یعنی میخوای بهم بگی همه ی این ها از نشونه های آروم بودنته؟
نمیتونست جوابی بده. نمیخواست که جوابی بده. نگاهش رو به پایه ی صندلی داد.
-چرا فقط خودت رو خالی نمیکنی تا آروم بشی؟ چرا انقدر از گریه کردن فرار میکنی؟ با ریختن همچی توی خودت هیچی درست نمیشه. چرا انقدر مقاومت میکنی؟
گریه…؟ چطور انقدر مستقیم حرف میزد…؟ اصلا… اصلا از کجا فهمیده بود…؟
-میدونی… خیلی اوقات سکوت چاره ی همه چیز نیست. بعضی اوقات سکوت کشنده است. از درون به آرومی شروع به نابود کردنت میکنه و یهو وقتی به خودت میای که میبینی هیچی ازت باقی نمونده. پس انقدر مقاومت نکن. انقدر سکوت نکن.
+اما گریه نشونه ی ضعفه! من نمیخوام ضعیف باشم! نمیخوام جلوی تو ضعیف باشم!
ضرب پاهاش بیشتر شد. تُن صداش بالاتر رفت. ولی همچنان شکسته و پر بغض بود.
به آرومی دستش رو روی پاهای او گذاشت تا ضرب گرفتنش رو متوقف کنه. با دست دیگه ش چونه شو گرفت و به سمت خودش آورد. به چشم های خالی از آرامشش خیره شد.
-ضعف؟! داری کنار من حرف از ضعیف بودن میزنی؟ چطور میتونی بگی گریه به معنای ضعیف بودنه؟ وقتی دقیقا برعکس چیزیه که میگی!
+یع-یعنی چی…؟
لبخندی زد و گفت: بچه ها رو دیدی؟ دیدی چقدر سریع گریه شون میگیره؟ دیدی چقدر زیاد گریه میکنن؟ چون روح شون قدرتمنده. چون هنوز بچه ان، روح شون پاکه. روح شون قدرت زیادی داره. و گریه کردن هم قدرت زیادی میخواد. آدم هایی که گریه نمیکنن ضعیفن. نه فرشته هایی مثل تو…
بیشتر از قبل اون رو به خودش فشرد. مقاومتش در حال شکستن بود و چشم هاش در حال خیس شدن.
-در ضمن.. دیگه پیش من حرف از ضعیف بودن نزن! من برای همین اینجام! برای این که به من تکیه کنی. برای این که پیش من ضعیف باشی. برای این که پیش من بشکنی. و بعد من کمکت میکنم که بلند شی. دستت رو میگیرم و از روی زانو هات بلندت میکنم. پس پیش من از ضعیف بودن نترس!
با جمله ی آخر بغضش ترکید و به آغوشش فرو رفت…
پ.ن: خیلی شک داشتم که توی ویرگول بذارمش یا نه... ولی خب... گذاشتمش...