
ساعت سه صبح، در تاریکی مطلق، آخرین گفتوگو با خودش را مرور کرد: «کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم، دلم نمیخواد این خانه و مامان رو در سکوت و انزوا ببینم.» و خوابید.
ساعت ۹:۳۰ صبح، ناگهان از خواب پرید. صدای ذهنش یادآوری میکرد: «فردا باید برگردی تهران. هنوز بلیط پرواز نگرفتی؟»
همانطور که کف اتاق بچگیهایش خوابیده بود، گوشی را برداشت و اینترنت را روشن کرد. حجم انبوهی نوتیفیکیشنِ تلگرام روی صفحه گوشی ظاهر شد. همه بین ۳:۳۰ تا ۵:۳۰ صبح و با یک مضمون: "اسرائیل به تهران حمله کرده."
عرق سردی از پشت گردنش پایین ریخت. از جا پرید. آب دهانش خشک شده بود. مادر و پدر، بیخبر، در اتاق بغلی خوابیده بودند. شروع به تماس گرفتن کرد: دوست، خواهر، رفیق... هیچکس جواب نداد.
زل زده بود به صفحهی گوشی، به اخبار، به خانههایی که با موشک منهدم شده بودند. بالاخره رفیق محبوبش تماس گرفت: «نگران نباش. همه دیشب از ترس نخوابیدن. الان بیهوشن. بیدار شن، زنگ میزنن.» رفیق با صدایی محکم گفت: "دوستت دارم؛ دوستت دارم." و پایان تماس.
حمله واقعی بود. اسرائیل قدرتش را بر آسمان ایران به رخ کشیده بود. حالا تهدیدهای سیاستمداران قلدر، این آسمان را از همیشه ناامنتر کرده بود.
تا نزدیکیهای یازده همانجا ماند، غرق در خبر، حتی یادش رفت پدر و مادر را از خواب بیدار کند.
بالاخره به خودش آمد. سعی کرد استارت روز جمعه را بزند. بلندترین و خوشحالترین اپیزود "رادیو دیو" را پخش کرد. باید تمام حواسش را جمع میکرد تا مادر چیزی از خبرهای جنگ و بیرون نشنود.
مادری که سالها پیش، دو کودکش را در آغوش گرفته و با پای برهنه از آبادان گریخته بود تا از جهنم جنگ نجاتشان دهد؛ حالا نمیدانست که فرمان زندگی دست کیست.
صدای گوینده پادکست، شبیه شروهخوانی، توی ذهنش میپیچید. آرام و محزون.
صبحانهی مادر را داد. بعد به حیاط رفت. سرش را بالا گرفت. به آسمان همیشه آبی شیراز نگاهی انداخت. با دوربین موبایلش کادر را جوری بست تا در گوشه آسمان تصویری از درختان نارنج هم بیفتد و عکسی گرفت.
با خودش گفت: «این آسمان همیشه باشکوه و زیباست. باید یادم بماند که همیشه بدون ترس به
آسمان زل بزنم.»