مردم میگفتن خسته نشدی اینقدر از این شاخه به اون شاخه پریدی؟ من به درختی که کنارش ایستاده بودم نگاه میکردم و میگفتم: «کدوم شاخه؟ درختی که من کاشتهم یه عالمه شاخه داره و من وظیفمه مراقبشون باشم.»
اگه شما هم یه جنرالیست هستید و هنوز نمیدونید مسیر شغلیتون چیه، قصهی من رو بخونید. من 20 سال از عمرم مشغول مطالعهی خودم بودم تا بفهمم دقیقا چیام و از زندگیم چی میخوام. احتمالا تجربهی من به اونایی که اول این مسیرن، کمک میکنه زودتر تکلیفشون رو با خودشون معلوم کنن.
من نرگسم. امروز که دارم این یادداشت رو مینویسم 29 سالمه. اما فارغ از شناسنامهم 9 سالمه. باور ندارید؟ این عکس گواهی میده:
عروسکهایی که توی تصویر میبینید مال بچهی یکی از کارمندان شرکت نیست. مال مدیرمحصول 29 سالهی تیمه، وسط دیلیاسکرام (که به شیطنت مدیر فنی عزیزمون به این شکل در تصویر چیده شده). دونه دونهشون رو خودش طراحی کرده و به یه عروسکساز سفارش داده تا با جزئیات براش بسازن. چرا؟ چون اینا شخصیتهای رمانکودکش بوده و میخواسته موقع نوشتن جلوش باشن و باهاشون حرف بزنه و ازشون الهام بگیره. چرا اونا رو با خودش میبرده سر کار؟ چون یه وقتایی صبح زود میرفته سر کار و قبل از شروع ساعت کاری، همونجا یه فصل رمان مینوشته؛ یا در طول روز وقتی اوضاع خشن و بیرحم میشده یه نگاه به شخصیتهای عزیزش مینداخته و یادش میاومده دنیا هنوز قشنگه و حالش خوب میشده!
صاحب عروسکهای تصویر بالا منم؛ و اگه پارسال توی همون روز یکی ازم میپرسید شغلت چیه -بسته به اینکه چه کسی این سوال رو ازم میپرسید- جوابهای متعددی میگرفت: مدیرمحصول/ رماننویس / کپیرایتر/ شاعر و ترانهسرا. اما با وجود اینکه جوابهای گوناگونی به مردم میدادم؛ توی ذهن خودم یه پاسخ روشن وتککلمهای براش داشتم و تکلیفم با خودم معلوم بود. فقط حیف که نمیتونستم اون پاسخ رو با صدای بلند بگم! چون هنوز جایی تعریف نشده بود. میخوام توی این قصه براتون تعریف کنم چی شد که تصمیم گرفتم از ندای درونیم بلند بلند حرف بزنم و بین اون چارچوبی که خودم بهش باور داشتم و چارچوبی که دیگران برای شغلم تعریف میکردن تمایز قائل بشم.
تقریبا یک سال پیش بود که کشف کردم شغلم چیه؛ اما جواب رو توی دلم نگه داشتم و به کسی نگفتم. ولی چالش واقعی از روزی شروع شد که حس کردم یه شکاف عمیق بین «دریافت خودم از شغلم» و «دریافت دیگران از شغلم» وجود داره و حتی باعث پیشداوری دربارهی من و حرفهم میشه. من حالم با کارم خوب بود؛ اما مردم حالشون خوب نبود! یعنی از اینکه نمیتونستن من رو در دستهی مشخصی قرار بدن عصبی میشدن، یا بهم برچسب «غیرحرفهای» بودن میزدن.
و همه چیز از یه سوال ساده شروع میشد. میگفتن «چیکارهای؟» و من هم در جواب، موقعیت شغلی فعلیم در یک پروژه یا سازمان رو بهشون میگفتم. و نتیجه این بود که اگر در طول 6 ماه چند بار این سوال رو از من میپرسیدن، جوابهای متعددی میشنیدن. یه روز ممکن بود بشنون «دبیر تحریریهی نشریه»، یه روزایی «کپیرایتر» و «یوایکس رایتر» و «مدیر محتوا»، یه روز «ترانهسرا»، یه روز «داستاننویس»، یه روز «طراح بازی»، یه روزم «مدیر محصول»! از عناوین فرعی مثل «تهیهکننده» و «گوینده» هم عبور میکنم که زیاد برام موندنی نبودن. و تازه به این هم نمیپردازیم که بین اهالی ادبیات وقتی میگفتم داستاننویس و شاعرم؛ مدام باید جواب پس میدادم که بالاخره کدوم رشتهی اصلی توئه؟ ادبیات کودکونوجوان یا بزرگسال؟ غزل کلاسیک یا ترانه؟ رمان یا داستان کوتاه؟ فانتزی یا رئال؟
و انگار این جنگها هیچوقت و هیچجا تمومی نداشت! وارد هر کار و رشتهای میشدی باید برای عدهای توضیح میدادی که چرا همهی زندگیت رو وقف یکی از ریزموضوعاتِ فلان زیرشاخهی فلان تخصص نمیکنی! انگار میل آدمها برای عمیق شدن در یک زیرشاخه باعث میشد همزمان افرادی رو که فقط اومده بودن سیاحت، و دوست نداشتن پدرِ اون رشته رو در بیارن، با لگد بندازن بیرون.
حالا یه کم برگردیم عقب و ببینیم قصهی من و شغل محبوبم -که امروز میخوام دربارهش حرف بزنم- چی بوده.
از پنج شش سالگی عاشق ساختن چیزهای جدید بودم. اون موقع جنوب زندگی میکردیم. از توی باغ، پروانه و سنجاقک میگرفتم و لای کتاب، خشکشون میکردم و باهاشون کارتپستال میساختم (میدونم خیلیییی بیرحمانهست و الان که بهش فکر میکنم دلم ریشریش میشه! نمیدونم چرا هیچکی بهم نمیگفت کار بدیه).
گاهی وقتا از مجلههای مختلف، عکسها و مطالب گوناگون رو میچیدم و کولاژ میکردم و یه نشریهی جدید میساختم و به فک و فامیل میفروختم! زنگ کاردستی توی مهدکودک لذتبخشترین اتفاق زندگیم بود.
برای اینکه توی نمایش مهدکودک، نقش «قصهگو» رو بهم بدن چند ماه منتِ دختری رو کشیدم که اون نقش رو داشت و تلاش کردم راضیش کنم نقشش رو با من عوض کنه!
کتابهای قصه رو ورق میزدم و سعی میکردم پایانهای متفاوتی براشون بسازم. بچهها رو جمع میکردم دور خودم و براشون قصه میگفتم.
اون موقع شاید نمیفهمیدم دارم چهکار میکنم؛ اما چیزی که من رو به همهی این کارها سوق میداد، لذت خلق کردن بود. و البته این تجربههای گوناگون از خلق کردن تا قبل از دورانی بود که «خلق با کلمه» رو یاد بگیرم.
همین که دست به قلم شدم و دنیای داستاننویسی جلوم سبز شد و مزهی خیالپردازی و قصهنویسی رفت زیر زبونم، دیگه همه جا میگفتم «من میخوام نویسنده بشم». زندگی توی شمال و تنفسِ هوای هنرپرورِ رشت و پرسه زدن توی کانون پرورش فکری و رفقای دستبهقلم و اهل مطالعه هم بیتاثیر نبود.
چند سال گذشت. دیدم انگار نوشتنِ خالیخالی هم من رو اغنا نمیکنه. وقتی غرق دنیای انیمیشن میشدم؛ از اینکه صدای دوبلورهای گلوری رو تقلید کنم و برای کاراکترها دیالوگ جدید بسازم کیف میکردم. (دهه هفتادیها میدونن گلوری اینترتینمنت و مهرداد رئیسی چقدر برای ما الهامبخش بودن).
توی دوران نوجوانی، خیالپردازیها و بازیگوشیهام برای خلق کردن سر به فلک میکشید. مثلا تا مدتها خیال میکردم یه روز بالاخره عضو «اتاق فکر» والتدیزنی و پیکسار میشم (اون موقع هنوز والتدیزنی، پیکسار رو نخریده بود و دو تا استودیوی مستقل بودن). فکر میکردم کنار بقیهی قصهگوها میشینم و دربارهی روایتها و شخصیتها ایدهپردازی میکنم. برای همین یه دفترچه داشتم که ایدههام رو برای ساخت انیمیشنهای جدید اونجا مینوشتم تا وقتی رفتم والتدیزنی و پیکسار، بهشون منتقل کنم(!).
حوالی 15 سالگی، تقلای بیاندازهم برای خلق کردن بهم تلنگر زد که شاید تو قراره یه چیزی کشف یا اختراع کنی (واقعا این چه سمّی بود؟ فکر کنم تحت تاثیر فیلمها و انیمیشنهایی بود که دربارهی بچههای نابغه میساختن و صداوسیما پخش میکرد. اعتراف میکنم که انیمیشن جیمینوترون هم توی این توهم بیتاثیر نبود)!
برای همین چند ماه روی یه فرمول ریاضی کار کردم و اصراااار داشتم ثبتش کنم؛ تا اینکه معلم فیزیکم (که خدا خیرش بده) بهم ثابت کرد این یه معادلهی بدیهیه و از دو طرف به یک جواب میرسه و چیزی برای اثبات وجود نداره. منم دست از پا درازتر بیخیالش شدم؛ اما ناامید نشدم و رفتم سراغ یه اختراع خندهدار!
با همکلاسیم عاطفه میرفتیم پاساژ لوازم برقی رشت؛ سیم و خازن و سنسور و ... میخریدیم و میاومدیم یه گوشه مشغول طراحی و تست میشدیم. میخواستیم یه تختهپاککن هوشمند بسازیم که مخزن آب و اکسیژن داشته باشه؛ و خودش تخته رو پاک کنه و بتونه تشخیص بده تختهی معمولیه یا وایتبرد؛ و اگه تشخیص داد تختهی معمولیه، موقع پاک کردن، رطوبت هم پس بده تا گچ توی هوا پخش نشه و ریهی کسی اذیت نشه.
ایدهش رو از کجا آورده بودیم؟ از سرفههای معلممون موقع پاک کردن تخته! کاری ندارم که عقلمون نمیرسید ساختن همچین چیزی با چهار تا کیت و سیم و سنسور شدنی نبود و ماهها وقت گذاشتن و خرج کردن پولتوجیبی برای خریدن تجهیزات به جایی نرسید؛ اما اون عطش شدید برای «ساختن» هیچوقت من رو رها نکرد؛ تا جایی که سالها بعد هم تنها دانشجوی علوم انسانی بودم که قاطیِ بچههای کامپیوتر و مکانیک دانشگاه گیلان، ربات مسیریاب ساختم و رفتم مسابقه! رباتی که بیست ثانیه بعد از حرکت، وسط پیست از هم وا رفت و آبروم رو جلوی صد تا دانشجو برد. هرچند... همهی این شکستها، هیچ وقت من رو از تجربهگرایی پشیمون نکرد.
ادبیاتانگلیسی انتخابی بود که یهو نصیبم شد؛ یهویی هم عاشقش شدم. و کمکم با ورود به فضای شعر و ترانه و ادبیات کودک و بقیهی اهالی خانوادهی ادبیات و بعد هم کپیرایتینگ و نویسندگی تبلیغاتی، احساس کردم پازل ذهنیم برای خلق از طریق کلمات در حال کامل شدنه.
انگار باغبانی بودم که داشت کار با ابزارهای مختلف رو برای رسیدن به اهداف مختلف یاد میگرفت. مثلا میدونست موقع رسیدگی به یه غنچهی کوچولو باید کدوم ابزار رو برداره و موقع کندن علف هرز یا هرس کردن درخت، کدوم قیچی رو. میدونست موقع حرف زدن با موسیقی باید ترانهسرا بشه؛ موقع نوشتن برای بچهها یه بچه بشه؛ موقع فروش، یه content marketer باشه و موقع ساخت ارتباطات انسانی: قصهگو!
کمکم رسیدم به جایی که «زمان» برام «مانع» شد. باید انتخاب میکردم چه چیزهایی رو نگه دارم و کدومها رو رها کنم؟
از خودم پرسیدم بدون کدوم کارها میمیری؟ اونا رو نگه دار.
پس «نوشتن» رو نگه داشتم (نوشتن رو با همهی مشتقاتش و همهی فرمهایی که به خودش میگرفت).
از خودم پرسیدم کدوم کارها کمتر از کارهای بالا بهت احساس خالق بودن میدن و اگه نباشن، زنده میمونی؟ اونا رو بریز دور.
پس کارهای فنی رو رها کردم. هنرهای صحنهای و نمایشی مثل تئاتر و گویندگی و آوازخوانی در گروه کُر رو رها کردم. ترجمه رو رها کردم. خیلی چیزهای دیگه رو رها کردم.
و بعد چیزهایی رو که تهِ ظرف مونده بودن با اشتیاق سر کشیدم. محکم بغلشون کردم و با ظرافت نگهشون داشتم. چیزهایی که ته ظرف مونده بود ترکیبی بود از «کلمه» و «ارتباطات انسانی» و «ایدهپردازی».
خودم میدونستم شغلم چیه؛ اما نمیتونستم به مردم توضیحش بدم. یه روز به خودم اومدم و دیدم از اینکه خودم رو با عنوانهای شغلی مرسوم معرفی کنم تا مردم بهتر بفهمنش، حس خوبی ندارم! دیدم اینا هم من هستن و هم من نیستن! هم کمن و هم زیاد! دیدم اینکه جلوی اسمم بنویسم «داستاننویس، ترانهسرا، کپیرایتر، مدیر محتوا، مدیر محصول و...» مثل اینه که ده تا اسم ناقص برای یه نفر انتخاب کرده باشی. مثل اینه که به بقیه بگی من تکلیفم با خودم مشخص نیست، در حالی که هست! من اون اسم کامل رو میخواستم. اسمی که دقیقا بگه من چیام.
صبوری کنید. هنوز یه کم دیگه مونده تا بهش برسیم!
میخوام دربارهی یک روز عادیم در سال 99 بنویسم. نمیگم 1400، چون دو سه ماه اخیر به دلایل متعددی که اینجا فرصت بیانش نیست، برنامهم به هم ریخته. اما میخوام از یه روز کاملا عادی در سال گذشته بنویسم:
« 5.30 صبح از خواب بیدار میشم. بعد از یک فنجان نسکافه و مهیا کردن مقدمات، پشت لپتاپ میشینم و 500 کلمه از رمانم رو مینویسم. حوالی ساعت 7.30 از پای کار بلند میشم؛ فکر میکنم به اینکه دوست دارم چی بسازم واسه شام. اگر نیاز به زمان پخت چند ساعته داشته باشه آمادهش میکنم و میریزم توی آرامپز.
ساعت 7.45 میشینم پشت لپتاپ و لاگین میکنم توی کلاس. بچهها منتظرن. با ذوق احوالپرسی میکنم و کلاس رو شروع میکنیم. بهخاطر کرونا کلاسهامون آنلاین شده. بهشون داستاننویسی خلاق درس میدم. کلاس که تموم میشه، بهخاطر چیزهایی که با هم خلق کردهیم کلی شارژ شدهم.
اگه وقت داشته باشم پیاده میرم سر کار. اگه ساعت 9 شده باشه، میدونم پیاده نمیرسم و ماشین رو برمیدارم و دیگه 9.30 سر کارم. کار فعلیم مدیریت محصولی به نام کاربلده. از اینکه دارم یه محصول تازه خلق میکنم و نقشهی راهش رو میکشم، خیلی لذت میبرم. حوصلهم سر بره یه سرک هم به یوایکسرایتینگ و مارکتینگ میکشم. بخش زیادی از روزم رو صرف گفتگو با آدمها میکنم و ارتباط برقرار کردن بین اعضای تیم و حل مسئله و مطمئن شدن از اینکه همه میدونن دارن چیکار میکنن. اگه حجم کارها زیاد نباشه، ساعت 18 میرم خونه.
بعد از استراحت و شام و گفتگو با همسرم، یکی دو ساعت زمان دارم که صرف یکی از این کارها میشه: مطالعه / نوشتن / فیلم یا انیمیشن. اگه فیلم باشه که دوتایی میبینیم؛ اگه ایشونم مشغول کارهای خودش باشه و من بخوام بنویسم، چی مینویسم؟ کارهای سفارشی ذوقی، مثل ترانه و داستان، یا حتی کپیرایتینگ برای پروژهای که به نظرم جذاب اومده.
یه نوشتنِ دیگه هم هست که هرگز ترکش نمیکنم و با این نوشتنها فرق داره. بهش میگم یادداشت قبل از خواب. سعی میکنم بنویسم از چیا خوشحالم و چیا اعصابم رو به هم ریختهند. خودم رو تجزیه و تحلیل میکنم و انتهای اون یادداشت حتی اگه به راه حل نرسم، حالم خوبه؛ چون موفق شدهم احساساتم رو تمام و کمال تجربه کنم و خودم رو بهتر بشناسم.»
وقتی پاراگراف بالا رو میخونید، ممکنه به خودتون بگید این آدم تکلیفش با خودش معلوم نیست و برای همین همزمان مشغول انجام کارهای مختلفه. اما جالبه که من در چهار پنج سال اخیر هرگز احساس نکردهم در حال پراکندهکاریام. همیشه احساس متمرکز بودن داشتهم. تمرکز روی چی؟ «خلق کردن»
آشپزی برای من یعنی خلق کردن. داستان و شعر و ترانه، یعنی آفرینش. کپیرایتینگ و محتوا یعنی خلاقیت محض. تدریس و آموزش و کمک به دیگران برای خلق کردن، یعنی تماشای خلق، که همون لذت خلق رو با خودش داره. و حتی مدیریت محصول، اونجایی که با یه محصول در حال تولد سر و کار داره، خودِ خودِ خلق کردنه! پس من یک «خالق» هستم و شغلم «خلق» کردنه.
چرا اصرار دارم بگم «خالق» هستم و با عناوین دیگه تعریف نمیشم؟ چون من تمام عناوین شغلی دیگه رو با تمام شرح شغلهاشون، مادامی که درگیر «خلق» کردن باشم، دوست دارم. به محض اینکه به روتین تبدیل بشن یا الگوی ثابتی پیدا کنن -و حس کنم میتونم با یاد دادن اون الگو به یه نفر یا یه تیم، نظمش رو حفظ کنم- تحویلشون میدم به نفرات بعدی و میرم سراغ ساختن سیستم جدید.
یه خالق باید بتونه حد و مرزها رو تشخیص بده. بدونه به چه کاری بگه آره و به کدوم بگه نه. بتونه شرح شغلها رو بو بکشه و ببینه کاری که با فلان عنوان در یک سازمان تعریف میشه چند درصد درگیر خلق کردنه و چند درصدش درگیر تثبیت سیستمِ از پیشخلقشده. اگه حس میکنه درصد خالق بودنش توی اون شرح شغل سازمانی پایین میاد، شجاعانه بگه نه و براش مهم نباشه که چطور قضاوتش میکنن. واقعا هیچ الگوی از پیش ساختهای وجود نداره که بگه اگر خواستید کارشناس محتوا بشید باید حتما همهی کارهایی رو که در استاندارد جهانی تعریف شده انجام بدید. این استانداردها رو آدمها ساختهن. یادمون باشه یه زمانی شغلی به نام کپیرایتر و مدیر محصول و ... وجود نداشته. فقط «نیازهایی» ایجاد شدهند، شغلهایی در پاسخ به اون نیازها شکل گرفتهند و بعد که صاحب هویت شدهند، هر کسی اومده تعریف خودش رو ارائه داده و کمکم به فرمها و قالبهای مرسوم رسیده. پس تعاریف و چارچوبهایی که امروز از هر شغل میشناسیم، پیش از شکل گرفتنِ این شغلها وجود نداشتهند.
حالا ممکنه بپرسیم متفاوت نگاه کردن به شرح شغل، ریسک ما رو برای استخدام بالا نمیبره؟ بله میبره! اما مهمتر از این نیست که شما مشغول کاری بشید که ازش لذت نمیبرید و با این کار هم به خودتون خیانت کنید و هم به سازمانی که شما رو با هزار امید و آرزو استخدام کرده.
پس ماییم که انتخاب میکنیم چارچوب خودمون رو بشناسیم و بازتعریف کنیم یا در چارچوبهای کشفشده و از پیش تعریفشدهی دیگران خودمون رو به جهان بشناسونیم :)
این سوالیه که خیلیها میپرسن. این از اون مهارتهاییه که یه خالق شاید بهصورت پیشفرض نداشته باشه اما میتونه با تمرین و ویرایشِ خودش بهش برسه. مثلا پیشفرض شخصیتی من ENFP بوده. P مخفف Perciever ه و معمولا به «نظارهگر» ترجمهش میکنن. Pها از شروع کردن و خلاقیت بیشتر از تمام کردن لذت میبرن و از انعطاف و مدارا بیشتر از قاطعیت. برای همین مسیر براشون جذابتر از مقصده. نقطهی مقابل P میشه J یا همون Judger. برخلاف Pها شما از Jها میتونید متعهد بودن به یک برنامهی مدون و از پیشتعیینشده، قاطعیت بالا و تمامکنندگی رو انتظار داشته باشید؛ و البته به همین تناسب، زیاد ازشون انتظار خلاقیت بالا یا تغییر در ساختار و thinking out of the box رو نداشته باشید.
حالا یه خالق چطور باید از خودش مراقبت کنه تا تبدیل به موتوری نشه که فقط تولید میکنه و هیچ کدوم رو به نتیجه نمیرسونه؟ باید تکنیکهای J بودن رو یاد بگیره و بتونه هر وقت بهش نیاز داره از شروعکننده به تمامکننده سوئیچ کنه.
مثال؟ من مسئول خلق و لانچ یک محصول هستم. وقتی قراره مسئله رو بفهمم و در پاسخ به اون سوال، یه محصول رو طراحی و پروتوتایپ کنم؛ به خلاقیت نیاز دارم و باید خود خودم باشم.
اما وقتی میخوام Vision & requirements محصول رو تعیین کنم باید به چشماندازش فکر کنم و برای این کار از ابزارهای مهارکننده کمک میگیرم؛ مثل همین تختهای که توی اتاقم آویزونه! مثل بورد اسکرام، برنامهریزی و گفتگو با آدمهای قاطع و تصمیمگیر.
از اون طرف اگه مدیر پروژه نداشته باشیم و لازم باشه تا زمان لانچ از نقش مدیر محصول به نقش مدیر پروژه سوئیچ کنم و به ددلاین متعهد بشم، مجددا نیاز به مهارکننده دارم.
بعد دوباره در مرحلهی حل مسئله (هم مسائل محصول و هم مسائل ارتباطات انسانی) و همچنین چرخهی فیدبک و بهبود بعد از لانچ، باید خود خودم باشم.
و با این خودمراقبتیهاست که من رو در محل کار بهعنوان یه آدم قاطع میشناسن؛ در حالی که به صورت پیشفرض و درونی اینطور نیستم و کلی تمرین کردهم تا بتونم نظم رو در زندگیم برقرار کنم. و میدونم که الان خودم رو لو دادم. :)
بهعنوان کسی که شغلش خلق کردنه؛ «لذت بردن» و «احساس اثرگذاری» شاهکلید اصلی منه. اگر بخوام اثرگذارترین چهارچوب شغلی رو برای خودم بسازم این شکلی تعریفش میکنم و هر چیزی رو که برام لذتبخشه داخل چارچوب میگذارم و هر چیزی رو که لذتبخش نباشه بیرون چارچوب:
- کار تولید محتوا اگه در حد ترجمه یا بازنویسی تعدادی متن باشه، برای من لذتبخش نیست و انجامش نمیدم. کپیرایتینگ و هر چیزی که من رو درگیر فرآیند ایدهپردازی و خلاقیت کنه، لذتبخشه و انجامش میدم.
- مدیریت محتوا اگه مدیریتِ تولید محتوا براساس چهارچوبی باشه که یکی دیگه چیده و من اجازهی تغییر و خلاقیت در اون رو نداشته باشم، انجامش نمیدم؛ چون داشتن فضا برای پرواز و خلاقیت برام حیاتیه.
- مدیریت محصول اگه مربوط به یه پروداکت خیلی بالغ باشه که برای ایجاد کوچکترین تغییری باید دست و پات بلرزه، انجامش نمیدم؛ چون نه بلدشم؛ نه ازش لذت میبرم؛ نه اون زمین خالی بزرگ در اختیارمه که بتونم ساختمون خودم رو داخلش معماری کنم و بسازم! در عوض برای کار روی پروداکت Early-stage شیرجه میزنم.
- قصهگویی اگه تعریف کردن قصهای باشه که چیزی به جهان اضافه میکنه (مثلا یه کامیونیتی میسازه؛ یا کمک میکنه آدمها بهتر با هم ارتباط برقرار کنن) انجامش میدم؛ وگرنه کار من نیست.
ممکنه هر کسی با خوندن پاراگراف قبل، صد تا مقاله برای من بفرسته تا بهم ثابت کنه «تمامکننده» بودن مهمتر از «Starter» بودنه؛ یا بخواد تعاریف رو بهم یادآوری کنه و بگه «مدیر محصول اینه» و «تولیدکنندهی محتوا اینه» و... چیزی که تو میگی شدنی نیست. و اتفاقا حق هم داره.
اما همونطور که بالاتر گفتم، تعاریف رو ما آدمها میسازیم. ماییم که باور میکنیم چی هستیم و چی میخوایم. به قول یکی از دوستان، هیچ منوی از پیش ساختهشدهای وجود نداره. ما محدود به انتخاب از بین گزینههای موجود نیستیم! ما میتونیم گزینهی خودمون رو بسازیم. و اگه به خودمون و کارمون ایمان داشته باشیم؛ حتما سازمانها و آدمهایی که با گزینهی ساختهشدهی ما همدل باشن پیدا میکنیم.
برای همین خوشحالم که امروز بعد از چند سال، دقیقا میدونم چیام و عمیقا دارم از این یکدلی در ذهن و زبان، لذت میبرم.
بپرس «مدیر محصولی؟» تا بگم «اونجایی که حرف خلق کردن باشه، آره.»
بپرس «نویسندهای؟» تا بگم «اونجایی که در حال خلقکردن هستم آره؛ اما اونجایی که اصالت کلماتم کم بشه و بیشتر در حال الگوبرداری باشم، نه!»
بپرس «معلمی؟» تا بگم «اونجایی که دارم با متد مندرآوردیِ خودم کمک میکنم یکی یه چیزی خلق کنه و حالش خوب بشه، آره؛ اما اونجایی که دارم محتوای از پیش آمادهی یکی دیگه رو به بقیه منتقل میکنم، نه!»
و البته! فرق مهمِ «شروعکننده بودن» با «ادامهدهنده بودن» اینه که همیشه در شروع، ضریب اطمینان خیلی کمتر از مرحلهی ادامهست. پس شکست، یکی از بخشهای مهم کار یک خالقه! اما من حتی از شکست خوردن هم لذت میبرم. چون شکست، یعنی ما یه راه حل رو انتخاب کردهیم؛ انجامش دادهیم؛ و حالا میدونیم جواب نداده و باید بریم سراغ راه حل بعدی. پس یک-هیچ از اونی که کلا هیچ کاری انجام نداده جلوتریم!
حالا که تکلیفم با خودم روشنه؛ میتونم با اطمینان خاطر به آدما بگم:
«میخواید چیزی رو در سازمانتون خلق کنید که قبلا امتحان نشده؟ راهحلی که هنوز کشف نشده؟ فرهنگی که باید بسازید و منسجم نشده؟ کامیونیتی جذابی که هنوز شکل نگرفته؟ محصولی که به دنیا نیومده؟ قصهای که روایت نشده؟ بسپریدش به من. چون من عااااشق خلق کردنم.»
بعد هم بهشون چشمک بزنم و بگم:
«نگران اسمش هستید؟ نمیدونید آدمی رو که قراره این کار رو انجام بده چی صدا بزنید؟ من بهش میگم خالق. Creator. آفریننده. هر چی. ولی شما راحت باشید. متناسب با سازمانتون هر اسمی دوست دارید روش بذارید! برای یه خالق فرقی نداره ظرفش چه شکلیه. بالاخره راه خودش رو پیدا میکنه؛ راهی که هم شما رو به مقصودتون برسونه و هم خودش رو غرررررق لذت کنه!»
شما هم خالق هستید؟ خودتون رو معرفی کنید تا ببینیم چند نفریم!