ویرگول
ورودثبت نام
Narges shahryari | نرگس شهریاری
Narges shahryari | نرگس شهریاری
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

حورا


ساعت از دوازده شب گذشته بود،عبدالله کرکره ی فلافلی رو پایین کشید،قفل رو به کرکره زد ،موتورش رو روشن کرد وبه سمت خونه راه افتاد،بااینکه بیشتر شبا تا بعد از دوازده شبم مغازه میموند ،اما این مدت زودتر میرفت خونه ،حال حورا چندروزی بود که بدتر شده بود وبااینکه عبدالله مجبور بود بیشتر کار کنه تابتونه برای هزینه ی عمل پول جمع کنه.اما نمیتونست حورا وبچه ها رو تواین وضعیت تنهابذاره.فکر وغصه ی حورا کاملا حواسش رو پرت کرده بود ،یه ماشین باسرعت ازکنارش رد شد و گفت :وُلِک باموتور قدم میزنی؟اصلا حواسش نبود که داره وسط خیابون باسرعت کم میرونه ،باد داغ وشرجی خوزستان به صورتش میخورد وگرمی قطره های اشک رو روی صورتش حس نمیکرد.باید یکاری میکرد باید پول جور میکرد ،فقط دوهفته برای اینکار فرصت داشت.دفعه ی آخری که برای بیماری حورا به تهران رفته بودن ،دکتر گفته بود توده بدخیمه و حتما باید هرچه زودتر عمل بشه،و برای بیست روز بعد تونسته بود نوبت عمل بگیره .تو این شرایط باید چکار میکرد ؟،اگه شبانه روزم کار میکرد بازم نمیتونست تا دوهفته ی دیگه این همه پول جور کنه ،پس اندازی هم نداشت وبا دوتا بچه از پس هزینه های ساده ی زندگی هم برنمیومد،ازتقریبا یه سال پیش که حورا مریض شده بود هزینه های درمان هم اضافه شده بود،و حالا هم که باید سریعتر عمل میکرد وعبدالله به هردری میزد بسته بود .باید حورا رو نجات میداد ،چجوری میتونست بدون اون زندگی کنه ،اون عاشق حورا بود ،خیلی برای رسیدن به اون سختی کشیده بود ،درست ده سال پیش بود که عاشق حورا شد وبعد ازاون هرکاری کرد تا پدر اونو راضی کنه ،سه سال انتظار کشیدتا تونست حورا رو به دست بیاره ،حالا هفت سال بود که ازدواج کرده بودن و خدا آمال شش ساله و احمدرضای سه ساله رو به اونا داده بود ،عبدالله هیچکسی رو جز حورا وبچه هاش تواین دنیا نداشت ، تمام خانوادشو تو جنگ از دست داده بود ،دیگه نمیتونست حورا رو هم ازدست بده .




رسید خونه ،کلیدوانداخت ودر و باز کرد موتورو گذاشت گوشه ی حیاط کوچیک خونه ورفت تو ،بچه ها خواب بودن و حورا یه گوشه بیحال نشسته بود ،عبدالله سلام کرد ،جلوی حورا نشست و دستشو توی دستاش گرفت و گفت :چقدر داغی حورا داروهاتو خوردی؟حورا لبخند زد وگفت:سلام شامتو بیارم ؟وخواست ازجاش بلند بشه که عبدالله دستشو محکمتر گرفت وگفت :بشین حورا ،چرا باخودت لج کردی ،؟چرا نمیخوای قبول کنی که حالت خوب نیست ؟تو باید عمل کنی باید عمل کنی .حورا بهش نگاه کرد وگفت:عمر دست خداست عبدالله ،منم که بهترم اگه حالم بدتر شد عمل میکنم ،الان تو این اوضاع واحوال از کجا میخوای این پولو جور کنی از کی میخوای قرض بگیری هان؟من راضی به اذیت تونیستم .عبدالله گفت:چی داری میگی حورا این چه حرفیه میزنی ؟مگه ندیدی دکتر چی گفت ؟گفت هر چه سریعتر میفهمی؟ حورا باناراحتی گفت :وقتی نمیشه وقتی به هردری میزنی جور نمیشه حتما صلاح خدا اینه مگه تو اون مغازه چقد درمیاری که بتونی این همه پولو دوهفته ای جور کنی کسی ام نداریم که ازش قرض بگیری دوروبری یامون بنده های خدا از ما محتاجترن ،خدا بزرگه خودش درست میکنه اگه عمر من به این دنیاباشه میمونم وشروع به گریه کرد.عبدالله با ناراحتی ودرحالی که به چهره ی رنجور ورنگ پریده ی حورا نگاه میکرد گفت:باید عمل کنی آره باید عمل کنی ،خوب میشی حورا توخوب میشی حورای من ،تو بخاطر من داری این حرفا رومیزنی ،جورش میکنم من پول عملو هرطوری شده جور میکنم و سرشو میون دستاش گرفت وبه فکرفرو رفت .




عبدالله در حالی که استکان چایی رو سرمیکشید به صورت حورا نگاه کرد،چقدر اون صورت زیبا خسته بنظر میرسید ،چقدر تو این مدت لاغرشده بود ،احمدرضا روی پای حورا نشسته بود وحورا لقمه توی دهنش میگذاشت و قربون صدقه ش میرفت ،عبدالله به آمال که باعروسکش بازی میکرد گفت :باباجان دخترم صبحانه تو بخور عزیزم ،ودستی روی موهای آمال کشید.به صورت معصوم بچه ها نگاه کرد وفکرِ توی سرش بیشتر قوت گرفت ،به حورا گفت:ایشالا وقتی عمل کردی بچه ها رو برمیداریم ومیریم مشهد زیارت .حورا نگاهی به آمال کرد وآهسته زیرلب گفت :هرچی خدا بخواد .عبدالله گفت :چرا رنگت انقد پریده حورا ؟حورا گفت:خوبم یکم ضعف دارم چیزی نیست .اما عبدالله میدونست که حورا چه دردی میکشه و به روش نمیاره .از جاش بلند شد ،خداحافظی کرد و از اتاق بیرون اومد ،نگاهی به انباری گوشه حیاط انداخت،واز خونه بیرون زد.



عبدالله تمام مدت به این فکر میکرد که اگه حورا بفهمه اون چجوری پولو جور کرده حتما خیلی حالش بدمیشه وهرگز اونو نمیبخشه ،میدونست همیشه چقدر روی این موضوع حساس بوده وبهش چنبار گفته بود که ازش راضی نیست اگه چیز حرومی وارد زندگیشون کنه .اما عبدالله هیچ راهی براش نمونده بود ومجبور شده بود اینکارو بکنه ،این قضیه به چنسال پیش برمیگشت که یکی از دوستاش که لو رفته بود وآخرسرم گرفتنش وافتاد زندان یه بسته مواد رو با اصرار به عبدالله داد وازش خواهش کرد اونو تو خونه ش قایم کنه ،چون سابقه دار بود واگه اینبار بااین مواد دستگیر میشد جرمش خیلی سنگین میشد ،عبدالله قبول کرده بود ومواد رو توی انبار خونه جایی که کسی به فکرش نرسه قایم کرده بود ،دوستش هنوز زندان بود وچنسال دیگه م باید اونجا میموند،وبه عبدالله گفته بوددیگه دور این کارو خط کشیده ، کاری به اون جنسا نداره و عبدالله هرکاری میخوادمیتونه باهاشون بکنه ،حالا عبدالله جنسارو به هرسختی وباترس ولرز آب کرده بود وپول عمل جور شده بود ،باخودش کلنجار میرفت ،توی بد برزخی گرفتار شده بود ونمیدونست چکار کنه ،فقط به خوب شدن حورا فکرمیکرد،مثل دیونه ها مدام باخودش حرف میزد ومیگفت:جبران میکنم آره پولش رو کم کم جمع میکنم و باهاش یه کاری میکنم ،یکار خیر میکنم ،یکاری میکنم که خدا ازم راضی بشه ،آره جبران میکنم خدایا...بااینکه حورا انگار راضی نبود ومدام به عبدالله میگفت که چطوری این همه پولو جور کرده اما عبدالله هرطوری بود راضیش کرد وگفت که خیلی وقت بوده که به چنتا از رفقاش سپرده بوده و اوناهم براش پولو جور کردن .بالاخره با وجود نارضایتی وغمی که توی چهره ی حورا موج میزد عبدالله حورا رو برای عمل به تهران برد .



یک هفته از عمل حورا میگذشت .دکتر گفته بود که نتیجه ی عمل رضایت بخش بوده و با موفقیت تومور رو برداشتن وتا چند وقت دیگه حال حورا کاملا خوب میشه .عبدالله خوشحال بود وازاینکه میدید حال حورا داره بهتر میشه احساس امنیت وآرامش میکرد وچیزی جز این نمیخواست.آفتاب از پنجره روی فرش پهن شده بود و صورت حورا که گوشه ی اتاق خوابیده بود از همیشه زیباتر به نظر میرسید ،عبدالله لیوان آب رو بالای سر حورا گذاشت وگفت :حورا جان قرصات یادت نره من دارم میرم .حورا به صورت عبدالله خیره شد ،لبخند زد وگفت :حالم بهتره نه ؟ازت ممنونم عبدالله ،ایشالا خدا کمکت میکنه و زود قرضتو میدی ،غصه نخور ،خدا بزرگه خودش مشکل گشایی میکنه .عبدالله دست حورا رو توی دستاش گرفت وگفت:تو که کنارم باشی همه چی درست میشه حورا ،تو که حالت خوب باشه وکنار من وبچه ها باشی همه ی مشکلات حل میشن .از جاش بلند شد خداحافظی کرد وسریع از اتاق بیرون رفت تا حورا اشک چشماش رو نبینه ،برگشت وبه پنجره ی اتاق نگاه کرد وگفت :منو ببخش حورا جبران میکنم ،جبران میکنم .



شب عبدالله زودتر مغازه رو بست ،تا زودتر بره خونه وبا حورا وبچه ها شام بخوره ،چند پاکت میوه گرفت ورفت خونه ،کلید وانداخت و رفت تو ،موتورشو گذاشت گوشه ی حیاط ،آمال اومد تو حیاط و گفت :بابایی سلام بیا ببین مامان بیدار نمیشه، هر چی صداش میکنم بازم خوابه .عبدالله گفت :سلام بابا حتما مامان خسته س .آمال گفت نه بابایی مامانی از ظهر بیدار نمیشه ،کیسه های میوه ازدست عبدالله افتاد وبه سمت اتاق دوید ،احمدرضا کنار حورا نشسته بود و گریه میکرد ،عبدالله رفت جلو و حورا رو صدا کرد ،نشست و گفت :حورا ...حورا جان ...پاشو ...حورا ...حورا...حورا رو تکون داد ودستشو گرفت ،مثل یه تیکه یخ بود ...صورت حورا از همیشه مهتابی تر و زیباتر بود ...حورا برای همیشه آروم گرفته بود ...

داستان یک زندگیحوراقصه ی مرگ حوراداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید