ویرگول
ورودثبت نام
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسندهشهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

چاه آرزو

روستای چشمه‌ریز همیشه زیر آفتاب کم‌رمق تابستان خسته می‌شد. کوچه‌های خاکی و خانه‌های گِلی با سقف‌های ترک‌خورده، حال و هوای روستا را سنگین و آرام می‌کرد. وقتی باد می‌وزید، گرد و خاک بژرنگ روی سقف‌ها و درختان می‌نشست و همه‌چیز را در سکوتی نیمه‌خواب فرو می‌برد.

مردم روستا بیشتر دامدار بودند. صبح‌ها صدای زنگوله‌ی بز و گوسفند، هر کسی را که هنوز در بستر خوابیده بود، بیدار می‌کرد. کمی آن‌سوتر، کنار تپه‌ای پوشیده از درختان بلوط، رجب‌علی و همسرش زندگی می‌کردند. دو فرزندشان تازه در شهر کار و خانه‌ای پیدا کرده بودند.

رجب و همسرش با اینکه دام کمتری داشتند، همیشه شاد و سرزنده بودند. زندگی در خونشان جریان داشت و هر صبح بوی نان تنوری از خانه‌شان بلند می‌شد. با اینکه از میانسالی گذشته بودند، هنوز استخوان‌بندی محکمی داشتند.

رجب کم‌حرف اما پرکار بود. عاشق صدای نوای چکاوک‌ها میان درختان بلوط بود. کدخدا می‌گفت:

لقمه‌ی حلال کار خودش رو می‌کنه. رجب‌علی رو ببینید، ماشاالله دو تا بچه‌ی رشید درس‌خون که حالا تو شهر سری تو سرا دارن؛ معجزه‌ی نون حلاله.

زنش از ده پایین بود و با اهالی نسبتی نداشت. به همین دلیل زیاد رفت‌وآمدی به خانه‌شان نمی‌شد. بعضی روزها، وقتی زنان ده کوزه بر سر برای پر کردن آب از سر چشمه از کنار آلونک رجب می‌گذشتند، می‌دیدند رجب کنار چاه بغل خانه‌اش نشسته و با آن ور می‌رود.

ظهرها، رجب شانه‌اش را بالا می‌انداخت و به سمت قهوه‌خانه‌ی غلام می‌رفت. کلاه سفید نمدی‌اش را برمی‌داشت و کله‌تاسش نمایان می‌شد. گیوه‌های چرک‌گرفته را کنار تخت زیر درخت سرو کهنسال جفت می‌کرد، چای می‌نوشید و چند کلمه با غلام حرف می‌زد و بعد بی‌سر و صدا برمی‌گشت. غلام زیر لب زمزمه می‌کرد:

می‌خواد اثاثش رو جمع کنه بره شهر. شنیدم خونه خریده.

خبر خانه‌دار شدن رجب در روستا پیچید. بعضی می‌گفتند: چاه کنار خونش مشکوکه… نیم‌کاسه‌ای زیر کاسه‌س.

مردم تصور می‌کردند کسی که نان شبش هم تأمین نبود، چطور ناگهان خانه‌ای در شهر خریده است؟

چند زن هم که برای آوردن آب از چشمه عبور کرده بودند، می‌گفتند همسر رجب سرش را در چاه کرده و دعا و ورد می‌خوانده است.

یک روز سرد پاییزی، رجب و زنش بدون خداحافظی از اهالی، خنزل‌پنزل‌هایشان را بار وانت کردند و به سمت شهر رهسپار شدند.

بعد از رفتن رجب، در میان اهالی شایعه شد که چاه بغل خانه‌اش آرزوها را برآورده می‌کند. چند روز نگذشته، یک کلاغ و چهل کلاغ شد. هر که همصحبتی پیدا می‌کرد، حرف اصلی‌اش چاه و برآورده شدن آرزو بود. کار به جایی رسید که سیل جمعیت به سمت چاه می‌رفتند و آرزوهایشان را روی برگه می‌نوشتند و در چاه می‌انداختند. شهرت چاه حتی به ده‌های پایین‌تر رسید. بعضی می‌گفتند بیماران لاعلاج به لطف آن شفا یافته‌اند.

پیش‌نماز مسجد هم بین نمازش گفت:

دیشب خواب دیدم فردی نورانی، سوار بر اسب سفید، دور آن چاه می‌گشت و گفت این چاه نظرکرده‌ست.

کم‌کم، دور چاه را با سنگ و آجر محصور کردند و هر کس می‌خواست برگه‌ای در چاه بیندازد، باید پنجاه هزار تومان به پیش‌نماز می‌پرداخت.

روستای چشمه‌ریز تبدیل به زیارتگاه شد.

فتحعلی می‌گفت: بعد از دعا کردن کنار چاه، بزم دوقلو زایید!

رحمت می‌گفت: وامی که هزار بار براش دوندگی کرده بودم، به لطف چاه بالاخره جور شد!

افسانه‌ها و داستان‌ها دهان به دهان می‌چرخید.

اوایل زمستان بود. همه‌جا یخ زده بود. ابرهای سیاه بر آسمان پهن شده بودند. صبح با غرش چند تندر آغاز شد و بعد طوفان شروع شد. سقف‌های شیروانی از جا کنده شدند، چند درخت تنومند بلوط ریشه‌کن شد و باران سه روز و سه شب بی‌وقفه بارید.

وقتی باران قطع شد، بوی تعفن بر همه جا سایه انداخته بود. چند نفر برای دعا به طرف چاه رفتند، اما دیدند بنای محافظ فرو ریخته و بوی مشمئزکننده‌ای از درون چاه بیرون می‌زد.

پیش‌نماز بعد از شنیدن بوی چاه گفت:

آرزوها همیشه شیرین نیستند؛ گاهی بوی بد می‌دن.

هوا صاف شده بود و همه برای دیدن چاه رفتند. مدفوع و ادرار از چاه بیرون می‌زد. با تعجب دیدند چاه آرزوها در واقع همان چاه فاضلاب خانه‌ی رجب بوده و برگه‌ها با فضولات و ادرار مخلوط شده‌اند.

همه مات و مبهوت به آن خیره شدند. آفتاب تابستان بر سرشان می‌تابید و باد، بوی تعفن را به دور دست ها میبرد…

نویسنده:ناصراعظمی

نویسنده:ناصراعظمی

۵۷
۱۲
ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید