ناصراعظمی :نویسنده·۴ روز پیشگذشتهگاهی به گذشته که نگاه میکنم، میبینم درد و رنج آدمیزاد چقدر بیصدا میآید و میگذرد.“پس این همه رنج برای چه بود؟پاسخ شاید همان باشد که ایو…
ناصراعظمی :نویسنده·۱ ماه پیشدست در باد.زرشکینویسنده:ناصراعظمیاوایل تابستان بود.گرما از صبح مثل جنون بر شهر افتاده بود، نوری سفید و بیرحم که انگار قصد داشت جهان را تبخیر کند.درخت…
ناصراعظمی :نویسنده·۱ ماه پیشرود سیاههوا تاریک بود. نسیمی سرد از طرف رودخانهی سیاه میوزید. لکهی ابری جلوی تابش نور ماه را گرفته بود و در امتداد آسمان، چند ستاره همچون گردنبن…
ناصراعظمی :نویسنده·۲ ماه پیشچاه آرزوروستای چشمهریز همیشه زیر آفتاب کمرمق تابستان خسته میشد. کوچههای خاکی و خانههای گِلی با سقفهای ترکخورده، حال و هوای روستا را سنگین و…
ناصراعظمی :نویسندهدرناصراعظمی·۲ ماه پیشبی هویت...آقای رسولی مردی معمولی در جامعه بود؛یک کارمند دونپایه در ادارهی تأمین اجتماعی.زندگیاش آنقدر منظم و دقیق بود که میشد ساعت را با او تنظی…
ناصراعظمی :نویسنده·۲ ماه پیششوخی بنام مرگنویسنده:ناصراعظمیصبحها که از خواب بیدار میشوم، میبینم خورشید طلوع کرده است. نورش از لای پنجره به اتاقم میتابد و روی فرشهای سرخ و سفید…
ناصراعظمی :نویسنده·۲ ماه پیشزندگی سخت.هوا تازه داشت تاریک میشد. به دیوار کاهگلی کوچه تکیه داده بودم.نوری زرد و ضعیف از چراغ تیر برق روی کوچه پخش میشد.پوک عمیقی به سیگار لای ا…
ناصراعظمی :نویسندهدرناصراعظمی·۲ ماه پیشساعت پدربزرگپاییز زیباساعتِ پدربزرگ....امروز نزدیک به یک سال از مرگ پدربزرگ میگذرد.تصمیم گرفتم سری به خانهی قدیمیاش در روستا بزنم.پاییز بود و هوا کم…
ناصراعظمی :نویسندهدرناصراعظمی·۲ ماه پیشمردی که صدای مرده ها میشنید🌙 مردی که صدای مردهها را میشنید مدتی بود کرایهخانهها سر به فلک کشیده بود.من و زنم مجبور شدیم اسباب و اثاثیهمان را جمع کنیم و خانهای…
ناصراعظمی :نویسنده·۲ ماه پیشسایه ی سفید.«سایهی سفید» یک افسانهی شرقی میگوید: «وقتی فرشتهی مرگ به سراغت میآید، تنها جانت را میگیرد؛ پس در زندگی برای خودت زندگی کن.»اما یک صبح…