ناصراعظمی :نویسنده
ناصراعظمی :نویسنده
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

گاماسیاب. ناصراعظمی

غرق
غرق

هوا کم کم داشت سرد وسردتر میشود،

لایه ی نازکی از رودخانه ی گاماسیاب یخ بسته بود. بادسردوخشکی ازسمت شمال شروع به وزیدن گرفت وبرگ های بی‌جان درختان را به این سو وآنسو روانه می‌کرد.

ابرهای سیاه کلم شکل درحال حرکت بسمت دهکده ی آلاش بودند.

درقسمتی از رودخانه که آب مانند دریاچه ی کوچکی جمع شده بود نورعلی سوار برکلکش مشغول جمع کردن تورماهیگیری اش بود.

دستان یخ زده اش توان بالا آوردن تور را نداشت.دماغ استخوانیش مانند لبو سرخ سرخ شده بود.

باهرسختی ومشقت بالاخره توانست تور را بالابیاورد. نزدیک چهل پنجاه تا ماهی داخلش بود.

کمی آنسوترگل صنم زیردرخت بیدکنار گل های پونه وحشی داشت انتظار شویش را می‌کشید.

نورعلی با پارو ی بلندش کلک را به سمت خشکی به حرکت در آورد .در این مسیر نورعلی پارو را تاجای که می‌توانست به کف آب فرو میبرد،گویا چیز مهمی آن زیر گم کرده است.

وقتی به خشکی نزدیک شد به گل صنم گفت:توبه خانه برو من بایدکمی دیگر اینجا را بگردم،گل صنم پذیرفت وبه سمت خانه رفت.

نورعلی تور وماهی ها رایک سمت گذاشت وباز درون رودخانه مشغول کاوش شد.

وجب به وجب رودخانه را گشته بود.امابازدلش آرام نمی‌گرفت،غورباقه های گاماسیاب دیگر بااو آشنا بودند روی برگی که بر روی آب شناوربود. تکان نمی‌خوردندوازکنارپاروی بلندش رد می شدند.

پس از مدت طولانی خسته و بی رمق دوباره بسوی خشکی آمد.وزیر درخت بید نشست وغروب پرتغالی را نگاه میکرد،بوی ملایم پونه وحشی کنار رود به مشام می رسید در مرغزارچکاوکی آوای سرداد.نم‌نم باران شروع شدونورعلی لاک‌پشت وار آرام آرام بسوی خانه حرکت کرد.کلاغی سیاه بالای سرش بال میزد وغارغار می‌کرد.به خانه رسیددر را باز کرد بوی کلم پخته همه فضای کلبه را دربرگرفته بود.دراتاق خواب، گل صنم مانند یک پری دریای روی تخت به خواب عمیقی فرورفته بود.

شاید اصلا درمخیلاتش عبور نمی‌کرد.در روستای دورافتاده ودورازتمدن شهری ،بتواند روزگار بگذارند.

آنروز که قاضی حکمش را میخواند: خانم گل صنم سرابی شما به دلیل توطئه علیه نظام، منحرف کردن افکارنوجوانان دبیرستانی به دوسال تبعید به آخرین روستای منطقه ی درودکرمانشاه محکوم شدید .در ضمن همراه خودتان نباید یکسری وسایل که آن هم مامور های ما به شما خواهند گفت ببرید . ایا اعتراضی نسبت به حکم دارید؟گاهی وقتها انسان قدرت هیچ اعتراضی را ندارد وبهتر است سکوت کند چون ممکن است حکمش سنگین تر شود.خانم معلم مات و مبهوت سرش را پایین انداخت و حکمش راپذیرفت وهمراه دو مامور برای جمع آوری وسایل هایش دادگاه را ترک کرد‌.

سرش انگاربازارمس گرها بود آشوبی دردلش به پاشده بود.در طول عمرش اصلاازهمدان خارج نشده بودوهیچ وقت اسم منطقه درود،کرمانشاه به گوشش نخورده بود.

بعد ازجمع آوری وسایل دو مامور خشک رو و بدخلق گوشی خانم معلم رااز دستش گرفتند و گفتند گوشی جزه همان وسایل ممنوعه است. بعد کتاب های داخل ساک را با دقت نگاه کردند معمول بود در طول زندگی‌شان یک سطر کتاب نخوانده بودند. فقط جلد هارا نگاه می‌کردند یک رمان از ادگار آلن پور که روی جلدش نوشته بود نویسنده ی آمریکایی جدا کردند وبالحن آمیزه به خشم گفتند آمریکا ،پس همین اراجیف روخوانده ای؟ کتاب را به گوشه ی پرت کردند.انگار به اسم آمریکا آلرژی شدیدی داشتند.

درراه بسوی تعبیدگاه باخودش میگفت حتمااین روستای درود آخر دنیاس ،بلاشک هیچ انسانی آنجا زندگی نمی‌کند منطقه متروک وبی آب وعلف است...

نورعلی گرامافونش را روشن کرد،آهنگ مورد علاقه ش داشت پخش می‌شد. صدای دلنواز امه کلثوم خواننده ی مشهور مصری ،،برنج وخورشت کلم که رو بخاری بود برداشت ومشغول خوردن شد.

اهنگ تمام وطوفان شروع شد.

طوری باد می وزید که هرلحظه ممکن بود کلبه از ریشه کنده شود.

گل صنم همچنان روی تخت خواب چنان درخواب غرق بودکه نسبت به اتفاقات بیرون هیچ عکس العملی نشان نمیداد.

به یک باره نورعلی مانند همیشه دوچار حمله عصبی شد.

سروصدا ارتباط محسوسی بااین حملات داشتند.

وقتی به خودش آمد کف زمین ولو شده بودوساعت از هفت گذشته بود.

بیرون کلبه طوفان بند آمده و همه جارا آب گرفته بود.

به اتاق خواب سری کشید گل صنم روتخت نبود. باخودش گفت حتما برای تدریس به مدرسه رفته است.

بوی دلپذیرخاک بعداز باران به مشام می‌رسد.

درچنین روزی گل صنم تک تنها کنار رودخانه ی گاماسیاب نشسته بود .

ودرطول آن مدت خانه اش در همدان،کلاس درس ودانش آموزان پرهیجانش پیش چشمش رژه می‌رفتند.

ولی باتماشای کوه های پوشیده از درخت بلوط ،رودخانه ی خروشان وهوای دلچسب کمی اظطراب ودلتنگی اش کم شد.

او آنقدر سمن دیدکه یاسمن را فراموش کرد.

این منطقه برای خانم معلم آشنابه نظرمیرسدوبرایش طعم بیگانه ی نداشت.

انگار در زندگی قبلیش دراین مکان زیسته بود.

یادحرف مادرش افتاد که میگفت :خدا قبل از فرستادن انسان به دنیا تمام زندگی اش را به او نشان می دهد یک اتفاق مهم درطول عمرش رقم می‌خورد که اورا مجذوب می‌کند که همه ی سختی های زندگی را به جان بخرد وقبول میکند به این دنیای فانی بیاید.

همین حرف ها به اوقوت قلب میداد ومنتظر آن اتفاق خاص بود.

خاتون که برای آوردن آب ازچشمه ی نزدیک گاماسیاب رفته بود.

دیددختری قدبلندبامانتوی سیاه رنگ کنار رودخانه ایستاده است .

نزدیک رفت ،دخترزیبا باچشمانی تیره، که رنگ به رخسارنداشت.

تاخاتون رادیدبه گریه افتادوماجرایی زندگیش را طوطی واربرایش تعریف کرد.

خاتون گفت :ماجرای تبعید را از اهالی ده پنهان کن وبگو معلم نهضت سوادآموزی است.

دختر تبعیدی نزداهالی چهره خوش ندارد.

خانم معلم قبول کرد و با خاتون راهی ده شد.

واورا به همه ی مردم معرفی کرد.

یک مدرسه کاه گلی ومتروکه دردهکده وجود داشت که چندسالی بود هیچ معلمی به انجانیامده بود.

مردم تصمیم گرفتند دستی به سرروی مدرسه بکشندوآنجارا برای تدریس مهیا سازند.

خاتون تا پایان بازسازی مدرسه از خانم معلم خواست تا همراهش به خانه او برود.

درخانه مادری پیرش به همراه برادربزرگش زندگی می‌کردند.

مادری که درقدیم مجبورشده بود با فوت شوهرش به تنهای دوبچه را بزرگ کند.مادرغرق ازخودگذشتگی بودوحال خسته وبی رمق گوشه ی اتاق چمباته زده ومنتظرمرگ بود.

چین وچروک زیادصورتش گواه سختی ها میداد،شنوایش رابه کل ازدست دادبود،باخنده ی ازمهمان خوش آمدگوی کرد.

بعدساعتی برادر بزرگش که مردی چهارشانه گندم گون بابازو های زورمند، ازلباس هایش بوی ماهی به مشام میخورد.

به خانه بازگشت.ودید دختری غریبه که چانه در گریبانش فرو برده بود در پذیرای نشسته است.بالحنی آمیخته به هجم به او سلام کرد.

نگاه خانم معلم بانورعلی در هم قفل شد.

به مانندآهن ربانگاهشان جذب یکدیگرشد.

شروع دلبستگی از همان یک نگاه اول شروع شد.

گاهی برای عاشق یک نگاه هم اضافی است.

پس از توضیحات خاتون درباره ی زندگی خانم معلم

نورعلی برادربزرگترش برای آنکه خانم معلم

درخانه شان معضب نباشد تصميم گرفت به خانه ی پسرعمویش همت نامزد خاتون برود.

اخر شب قلبش از حالت نورمال سریع تر میزد.صدایش تپ تپ کردنش تاصبح خواب را ازچشم همت گرفت .

باگذشت چندروز وآماده شدن مدرسه درچهره ی خانم معلم دردورنج تبعید هم رخت بست.

اوصبح هابه بچه هاوظهرهابه افراد مسن درس میداد.

آموختن وآگاه کردن مردم ازمسائل روز برایش بزرگترین انتقام محسوب میشد.

بعدازچند هفته سرکله ی یک مرد مجنون میان سال که لباس ژنده برتن داشت وپیشانی اش پینه بسته ، پیداشد.

گوشه ی نزدیک مدرسه مینشست وبچه هابه دورش جمع می شدند.

بادست زدن برایشان میرقصدوآواز میخواند.

شبها غیب می‌شد وروزها هویدا،هیچ کس نمی دانست  کجا مأوا دارد.

کارش بی شباهت به روح نبود. درهرجای ظاهرمیشد،همت میگفت چندباردیده او با موبایل حرف زده ولی بادیدنش،خوش را بااون راه زده وبلندبلند زده زیر آواز،

نورعلی باهیزم های خشک ازبالای تپه برگشت در ورود به خانه دید خاتون قابلمه به دست وارد

خانه اش میشد.

روبه نورعلی گفت: غذایت را روی بخاری

گذاشته ام نورعلی گفت :ممنون خواهرولی گل صنم که هست توچرا زحمت میکشی، خاتون چهره اش درهم شدو سرش را پایان انداخت وبی حرفی ازآنجا دور شد.

خانه سوت کور بود چشمش به کتاب های گل صنم افتاد پایین میزمطالعه اش چهار لکه ی خون خشک شده وچندتکه شیشه شکسته افتاده بود‌

کتاب ها اورابه یاد روزهای می انداخت که سرش روی پای گل صنم میگذاشت واو هم تا نزدیک صبح رمانی های از آنتوان چخوف وداستایفسکی برایش می‌خواند.

کتاب ها خیلی شبیه او بودن مخصوصا بالزاک ودخترک خیاط چینی،وقتی کتاب ها را بو می‌کرد

درست همان بوی ملایم پونه وحشی کنار

رودخانه ی گاماسیاب به مشامش می‌خورد.

گل صنم آنقدر پای آن درخت بید کنار پونه ها در انتظار آمدن نورعلی از ماهیگری نشسته بود.

که بوی پونه تا مغز استخوانش سرایت کرده بود.

پرستوی که از کوچ پاییزی جامانده بود.مثل گوله به شیشه ی اتاق خورد و در دم جان داد. نورعلی باصدای این برخورد از رویاهایش بیرون پرید.

پنچشنبه بودبادقفیف زمستانی می وزید،نورعلی حوس دیدن مادرش را کردچندوقتی میشدکه سراغی از او نگرفته بود.

لباس های گرمش راپوشیدوبه سمت قبرستان ده حرکت کرد.

سکوتی ملال آورکل قبرستان رادربرگرفته بود.

باخودش میگفت: چقدر روزگار سریع سپری میشود.انگارهمین دیروز بودکه همت ‌وخاتون باهم عروسی کرده اند.حالا یکسال و نیم میگذردگویامادر باعزائیل قراردادبسته بود تاسروسامان گرفتن مارا نبیند جانش را نگیرد.

ازوقتی که من باگل صنم ازداوج کردم باخودش میگفت: خدایا نمیرد تا عروسی خاتون را هم ببینم.

شب عروسی خاتون سرخوش وخندان آرام بخواب رفت وصبح دیگربیدار نشد.دراین حال آهی از ته دل کشیدکه بخار دهانش تا آسمان رفت.

حتما مادرپاداش آن همه سختی ومشقت را گرفته بود. مرگ راحت وبی دردسر بزرگترین مبهوتی بودکه خدا می‌توانست به این زن فداکاربدهد .

بعد از خواندن فاتحه از سر قبر بلند شدوراه را بسوی رودخانه گاماسیاب کج کرد.

صدای سازی دلنواز وآشناازدور شنیده می‌شود.

اهنگ قدیمی سلطان قلبهای عارف را می‌زد.

تنها کسی که در دهکده ساز هارمونیکا داشت فقط گل صنم بود. برای دیدن محبوبش گام هایش سریع تر کرد،بسوی همان جای همیشگی کنار درخت بید پای گل های پونه وحشی ،ازدور وانتی را دید کمی دورتر از درخت بید پارک شده.نزدیک رفت دو مرد جوان کوتاه قد با اندامی بزرگ وچاق ،با اره این طرف وآن طرف درخت بید بودند وقصد بریدنش را داشتند.

خشم به مغزش هجوم آورد بسویشان دوید در راه دو سه بار سکندری خورد‌،اما هرطور شده خود را رساند.هرچه میخواست باحرف زدن آنها را ازاین کار منصرف کند بی فایده بود.آن دو جوان عرق در غرورجوانی متقاعد نشدند وهمچنان عزم بر بریدن درخت داشتند.بالاخره کار به درگیری کشید.

هردو نفربا ضربه‌ های مشت نورعلی ازپای درآمدن و پابه فرار از مهلکه گذاشتند.

دوساعت بعد جلوی کلبه ماشین پلیس ایستاده بود.به محضه دیدن نورعلی بسمتش آمدن وبه او دست بند زدند.بخارکم رنگی برشیشه پنجره ی خانه نشسته رود ودر پشت آن گل صنم انگشت سبابه اش را میمکیدو بی حرکت صحنه‌ی دستگیری را تماشاه می‌کرد ‌.نورعلی با حرکت دادن سرش ولبخند تلخ از روی اجبارخواست نگران نباشد.

خبر دستگیری نورعلی بعد از نیم ساعت در کل دهکده پخش شد.همت و خاتون سریعا به پاسگاه رفتند،ولی معاون پاسگاه گفت :همین الان به دادگاه منتقلش کرده اند. با شنیدن حرف های معاون کلانتری چهره ی هر دوشان عبوس شد چاره نبود ،باید به شهر می‌رفتند.ولی حالا دم دمای غروب بود وشب به شهرمیرسیدند درشب هم هیچ کس به آنها جوابی نمیداد.

خاتون و همت به خانه رفتند تا صبح اول وقت بسوی شهرحرکت کنند.

صبح ساعت نه دادگاه شروع شد.قاضی محاکمه غرق  در ریا،با کلی طاس ولپ های گنده ،پیراهنی سفید رنگ که دکمه ی زیرگلویش بسته شده وبه زور نفس میکشید . با صدای خاش دارو کلفت گفت:چرا زدی دماغ ودندان این دونفررا شکستی ؟نورعلی که تا به امروز پایش به کلانتری هم باز نشده بود.

باصدای لرزان گفت :آنهاقصدبریدن درخت لب رود داشتند.

قاضی چهره اش درهم شدو بالحنی خشن گفت:مگرتو مامور محیط زیستی ها؟نورعلی من من کنان گفت آخه آخه آن درخت برای من و زنم یک ،یک درخت منحصر بفرده ،قاضی گفت: من از حرف های تو چیزی نمی فهمم.،یکی ازجوانان مجروح که تا آن لحظه کلمه ی حرف نزده بود بلند شد وگفت :آقای قاضی اگر ما فرار نکرده بودیم ممکن بود زیرضربات مشت این اقا جانمان را از دست دهیم.دراین لحظه خاتون وهمت هم سراسیمه وارد اتاق محاکمه شدند.همت از منشی قاضی اجازه گرفت تا مدارکی را نشان دهد .چند برگه داخل یک پوشه ی قرمزرنگ تحویل منشی داد.

منشی سریع آن را مطالعه کرد و روی میزقاضی گذاشت تا اوهم آن چندبرگه را بخواند.

سکوتی سرد اتاق محاکمه را فراگرفت .

قاضی پس از نگاه به آن چند برگه خواست تا مامورین نورعلی را از اتاق خارج کنند.

پس از خروج نورعلی،خاتون از قاضی اجازه گرفت حرف بزند.قاضی قبول کرد.خاتون گفت جناب قاضی برادر من بدلیل مرگ فجیع زنش نزدیک چندماهی است درون یک کلبه ی قدیمی دور از روستا زندگی می‌کند. تا الان چندبار او را نزد روانپزشک برده ایم ولی دریغ از اندک فایده ای..

او شغلش ماهیگیری است تمام مدت فکر می‌کند زنش زیر آن درختی که این دونفر قصد بریدنش را داشته اند انتظار اورا می‌کشید تا از ماهیگیری برگردد.

نورعلی پشت در تمام حرف های خواهرش را مو به مو شنید.اشک درچشمانش گلوله بست درهمین حال شروع به خندیدن کرد.انگار داشت به ریش روزگار می‌خندید. روزگار روی بد سکه را به او نمایان کرده بود.دنیا همین روال است بهترین شناگر هم باشی در رویا غرق میشوی.

قاضی باتوجه به مدارک پزشکی معتبر از دونفر خواست از شکایتشان صرفه نظر کنند.

همت هم قبول کرد تمام هزینه بیمارستان آنها را تماما بپردازد.

راهروی دادگاه هرلحظه شلوغ وشلوغ ترمیشد .

حکم آزادی نورعلی صادر شد. هنگام خروج از دادگاه یک مامور که متهمی را دستبند زده بود .

برای همت چهره اش آشنا آمد به خاتون گفت نمی دانم این مامور را کجا دیده ام ،خاتون گفت:همین الان خواستم من هم این موضوع رو به تو بگم ،پیشانه ی پینه بسته اش شبیه آن مرد دیوانه وقاتل بود.مامور نگاهی به انها انداخت عرق پیشانی اش را با دست پاک کرد ودرشلوغی راهرو گم شد.

تابستان سال گذشته نورعلی برای خرید به شهر رفت گل صنم روی میز مطالعه اش مشغول خواندن رمانی از ویکتور هوگو بود.

که ناگهان آن مرد دیوانه در سکوت تمام وارد خانه میشود.پارچ شیشه کنار پنجره را به آرامی برمی‌دارد و چند ضربه پشت سرش وارد می‌کند.

بعد او را داخل یک گونی نخی بزرگ می اندازد و

جنازه راداخل رود گاماسیاب پرت می‌کند.

پلیس رد قطره های خون را تا پای رودخانه را دنبال کردند ‌.اماهیچ جنازه ای کشف نشد.

آن روزچندنفرازاهالی دیده بودند آن مرد دیوانه سواربر یک ماشین مدل بالای مشکی رنگ ،باسرعت از ده خارج می شود.

نورعلی سرش داغ داغ شده بود از همت وخواهرش خواست بدون او به روستا برودند .

همت گفت:ماتاظهر خانه دایی نصرت هستیم اگر کارت زودتمام شد بیا تا باهم برویم .

نورعلی باصدای گرفته اش گفت :باشه

نزدیک ظهر سروکله ی نورعلی با چهره ای پریشان پیدا شد وآنها باهم به‌سمت ده رفتند.

دهکده بانبودخانم معلم دوباره غرق در بیسوادی شده بود.

ودوباره به تنظیمات کارخانه قبلی یعنی جای که جاهلیت برکت ودانایی احمقی ....

صبح روز بعد تمام روزنامه‌ ها تیتر اولشان این بود:کشته شدن یک افسر پلیس به دست یک فرد ناشناس جلوی دادگاه.......

نویسنده: ناصراعظمی

ناصراعظمیتاریخسیاستپستمینیمال
شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید