بهش میگم برای تو خیلیم بد نشد قرنطینگی ها !
میگه نه من که هیچ وقت ازش گله نکردم
میگم خب هم به درسات رسیدی هم آشپزیت قوی شد ؛)
میخنده میگه اره برای شکم گردالی توام خوب شد ، اما من بیشتر واسه این خوشحالم که تو حضور داشتی تو خونه !
میگم اره ولی واسه تو که همش تو اتاق بودی خیلی فرقیم نداشت
دست میکشه لای موهاش و میزنتشون عقب میگه حضور برای من تسکینه ! این که میدونم هر وقت برگردم میتونم ببینمت و اینکه دستم و دراز کنم تو هستی که بگیریش برام کفایته !
قرنطینه حال من رو اصلا بد نکرد چون تو بیشتر کنارم میمونی !
میگم از صبح چیکارا کردی !؟
وقتی این سوال رو ازش میپرسم قیافه اش مثل شعبده بازایی میشه که میخوان از تو کلاهشون خرگوش بیرون بیارن
چشاش برق میزنه میگه ؛ خب یکم خیال پردازی برای صبحانه ، کمی درس خوندم ، یکم خونمون رو شبیه بهشت کردم که از برزخ بودن در بیاد ( این یعنی چنتا شمع و یک عود تو خونه روشن شده ) بعدم دوش گرفتم ، یکم به ورزش کردن فکر کردم که فکر کنم کفایت میکرد برای امروزم
بعدم رفتم تو اتاق ؛ درو بستم ؛ نشستم پشت میز ؛ کتاب درسیم رو باز کردم ؛ دستم و زدم زیر چونم ؛ و به تو فکر کردم
یه لیوانم چای سرد دلچسب نوش جون کردم ! ؛)
بهش گفتم خسته نباشی واقعا چه روز پر مشغله ای داشتی
ازم پرسید تو چیکار کردی ؟
گفتم هیچی با دو سه تا مشتری سر و کله زدم و گوشیم رو دادم تعمیرات و هی حرص خوردم و زودتر اومدم خونه !
میگه البته به حرفای منم گوش دادی
- اره !
زیر کتری رو روشن کرد گرم بشه
و یه شعری زیر لب زمزمه میکرد و میرفت به سمت اتاق
بهش گفتم چی میخونی حالا ؟
صداش رو بلند تر کرد " بدو پیشُم ، بدو پیشُم ، بدو ای نوشم و نیشم ، بدو ای اخرین عشقُم ، دواداره دل ریشُم ...."