ناشناس
ناشناس
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

دقایقی بعد از فاجعه

زنگ زدن و خبر فوت یکی از اقوامش رو دادند

چیزی که میدیدم از حالاتش برام اشنا بود

بیحالی و کسلی ! بهونه گیری ! سکوت ! آه های از ته دل ! اشک های حلقه شده در چشم

و باز سکوت

قطره های اشکی که ارام پایین میریختند !

دقایقی بعد داشت تو آشپز خونه چایی دم میکرد و ازم پرسید چایی میخوری ؟

چندی بعد دوباره در حالیکه گریه میکرد و آه میکشید گوشه ی اتاق پیداش کردم

گفتم خدا رحمت کنه و سری تکون داد

مشغول کارهام با لپتاپ بودم که دیدم تو اشپزخونه است و داره ناهار درست میکنه .

بهم گفت بقیه ی این گوشت چرخکرده هم برای مایه ماکارونی کنار میذارم فردا ماکارونی بخوریم!

گفتم باشه !

بعد ناهار غرق در اشک دراز کشیده بود رو تخت و هق هق میزد

اومدم باهاش صحبت کنم سرش رو برد زیر پتو و فهمیدم حوصله ی حرف زدن نداره

پس رفتم پای تلویزیون

۱ ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که با لباس ورزشی اومد تو هال و گفت میخوام ورزش کنم اگه میخوای توام بیا ورزش کنیم که البته نرفتم !

دیگه این حالت ها برام خیلی عجیب بود ...

درک نمیکردم الان حالش خوبه یا بده !

نمیفهمیدم باید چیکار کنم

یهو خودش گفت : یک نیمه ی مغزم میخواد ماجرا رو فراموش کنه و نیمه ی دیگه ی مغزم اجازه نمیده ! از غم زیاد دلم میخواد خیلی زندگی کنم !

زندگی مثل یک ماهیه که ممکنه هر آن از دستت سر بخوره و بره ! چیکار کنم ؟

نمیدونستم باید چی بگم ؛ چیزای بی ربط به ذهنم میرسید ، معذب بودم ! یهو گفت میرم پشت بوم یکم تهران رو ببینم ...

نیم ساعت بعد اومد و گفت چطور تو این روز زیبا آدم میتونه بمیره ؟

زندگی چقدر از دست رفتنیه !

تهش چی میشه ؟

بعد یه لیوان شیر قهوه ی گرم درست کرد و با شکر خورد

و من این مدت به این فکر میکردم که چطور مرگ و زندگی به صورت موازی و دائم در خون آدمیزاد در جریانه ...

غم هرچی بزرگتر ، انکار مغز برای پذیرشش بیشتر !

و فهمیدم کار درستی داره میکنه ، داره تلخی رو با شیرینی قورت میده ! غصه رو در کنار زیبایی میبینه ! سکون و با تحرک تلفیق میکنه و الحق که زندگی همیشه ترکیب سیاهی و سفیدیه ...

خداوند به خانواده های تمامی رفتگان صبر بده ...


باید مینوشتم و که خونده بشم ؛ همه جا میشناختنم ! خواستم ناشناس بمونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید