زنگ زدن و خبر فوت یکی از اقوامش رو دادند
چیزی که میدیدم از حالاتش برام اشنا بود
بیحالی و کسلی ! بهونه گیری ! سکوت ! آه های از ته دل ! اشک های حلقه شده در چشم
و باز سکوت
قطره های اشکی که ارام پایین میریختند !
دقایقی بعد داشت تو آشپز خونه چایی دم میکرد و ازم پرسید چایی میخوری ؟
چندی بعد دوباره در حالیکه گریه میکرد و آه میکشید گوشه ی اتاق پیداش کردم
گفتم خدا رحمت کنه و سری تکون داد
مشغول کارهام با لپتاپ بودم که دیدم تو اشپزخونه است و داره ناهار درست میکنه .
بهم گفت بقیه ی این گوشت چرخکرده هم برای مایه ماکارونی کنار میذارم فردا ماکارونی بخوریم!
گفتم باشه !
بعد ناهار غرق در اشک دراز کشیده بود رو تخت و هق هق میزد
اومدم باهاش صحبت کنم سرش رو برد زیر پتو و فهمیدم حوصله ی حرف زدن نداره
پس رفتم پای تلویزیون
۱ ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که با لباس ورزشی اومد تو هال و گفت میخوام ورزش کنم اگه میخوای توام بیا ورزش کنیم که البته نرفتم !
دیگه این حالت ها برام خیلی عجیب بود ...
درک نمیکردم الان حالش خوبه یا بده !
نمیفهمیدم باید چیکار کنم
یهو خودش گفت : یک نیمه ی مغزم میخواد ماجرا رو فراموش کنه و نیمه ی دیگه ی مغزم اجازه نمیده ! از غم زیاد دلم میخواد خیلی زندگی کنم !
زندگی مثل یک ماهیه که ممکنه هر آن از دستت سر بخوره و بره ! چیکار کنم ؟
نمیدونستم باید چی بگم ؛ چیزای بی ربط به ذهنم میرسید ، معذب بودم ! یهو گفت میرم پشت بوم یکم تهران رو ببینم ...
نیم ساعت بعد اومد و گفت چطور تو این روز زیبا آدم میتونه بمیره ؟
زندگی چقدر از دست رفتنیه !
تهش چی میشه ؟
بعد یه لیوان شیر قهوه ی گرم درست کرد و با شکر خورد
و من این مدت به این فکر میکردم که چطور مرگ و زندگی به صورت موازی و دائم در خون آدمیزاد در جریانه ...
غم هرچی بزرگتر ، انکار مغز برای پذیرشش بیشتر !
و فهمیدم کار درستی داره میکنه ، داره تلخی رو با شیرینی قورت میده ! غصه رو در کنار زیبایی میبینه ! سکون و با تحرک تلفیق میکنه و الحق که زندگی همیشه ترکیب سیاهی و سفیدیه ...
خداوند به خانواده های تمامی رفتگان صبر بده ...