بعد از تب و لرز یک روزه ای که کردم دیگه به صورت خیلی جدی رفتیم تو قرنطینه
امروز روز ۸ امه
بهش میگم خسته شدیما
میگه انسان به هر شرایطی عادت میکنه فقط برای هرکی آستانه ی سازگاریش متفاوته
میگه من طوری عادت کردم که دیگه از اینکه بخوام برم بیرون نگران میشم و استرس میگیرم .
میگم من صد سال به این شرایط عادت نمیکنم دلم میخواد برم بیرون قدم بزنم ؛
اینو میگم اما ته دلم احساس میکنم که منم عادت کردم و دلم میخواد مابقیه عمرم رو بشینم روی همین مبل عین یه گربه و تلویزیون ببینم .
صدای حافظ خوندنش داره از اتاق میاد
" جوزا سحر نهاد حمایل برابرم ؛ یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم .... "
این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای میره سراغ حافظ ، میگه هیشکی به قدر حافظ نمیتونه خودم رو به خودم بشناسونه
تلویزیون خونمون داره ابی میخونه ، بیچاره صداش دیگه خیلی در نمیاد ، برای ابی و برای خودم که همه ی عمرم صداش آروم روح و جانم بوده دلم میسوزه !
نوستالژی های ادم که بی رمق شه ، اینده ی روشن آدم هم کمرنگ تر میشه جلو چشمش میره تو یه ابر ابهامی !
صداش میکنم میپرسم ازش که تکلیف آیندمون چی میشه ؟
میگه بستگی داره آینده رو چقدر دور بدونی ! یه دقیقه دیگه هم آینده است و ما هنوز زنده ایم و همه زنده ان و دارن نفس میکشن
میگم میخوای برای آینده ات چیکار کنی ؟
میگه برای آینده ی یه دقیقه ی دیگم دلم میخواد تلاش کنم خوشبخت باشم !