ناشناس
ناشناس
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

روز ۸ ام قرنطینه ی خیلی جدی

بعد از تب و لرز یک روزه ای که کردم دیگه به صورت خیلی جدی رفتیم تو قرنطینه

امروز روز ۸ امه

بهش میگم خسته شدیما

میگه انسان به هر شرایطی عادت میکنه فقط برای هرکی آستانه ی سازگاریش متفاوته

میگه من طوری عادت کردم که دیگه از اینکه بخوام برم بیرون نگران میشم و استرس میگیرم .

میگم من صد سال به این شرایط عادت نمیکنم دلم میخواد برم بیرون قدم بزنم ؛

اینو میگم اما ته دلم احساس میکنم که منم عادت کردم و دلم میخواد مابقیه عمرم رو بشینم روی همین مبل عین یه گربه و تلویزیون ببینم .

صدای حافظ خوندنش داره از اتاق میاد

" جوزا سحر نهاد حمایل برابرم ؛ یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم .... "

این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای میره سراغ حافظ ، میگه هیشکی به قدر حافظ نمیتونه خودم رو به خودم بشناسونه

تلویزیون خونمون داره ابی میخونه ، بیچاره صداش دیگه خیلی در نمیاد ، برای ابی و برای خودم که همه ی عمرم صداش آروم روح و جانم بوده دلم میسوزه !

نوستالژی های ادم که بی رمق شه ، اینده ی روشن آدم هم کمرنگ تر میشه جلو چشمش میره تو یه ابر ابهامی !

صداش میکنم میپرسم ازش که تکلیف آیندمون چی میشه ؟

میگه بستگی داره آینده رو چقدر دور بدونی ! یه دقیقه دیگه هم آینده است و ما هنوز زنده ایم و همه زنده ان و دارن نفس میکشن

میگم میخوای برای آینده ات چیکار کنی ؟

میگه برای آینده ی یه دقیقه ی دیگم دلم میخواد تلاش کنم خوشبخت باشم !



باید مینوشتم و که خونده بشم ؛ همه جا میشناختنم ! خواستم ناشناس بمونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید