ناشناس
ناشناس
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نوشتن جایگزین نفس کشیدن

زیر هود آشپزخونه نشستم و سیگاری روشن کردم و نامجو داره میخونه

شاه اگر عادل نباشد ملک ویران میشود ...

تو دلم میگم عجب فهمیم هستی آقای نامجو و پک محکمی به سیگار میزنم .

به خودم فکر میکنم و میبینم که همیشه دلم میخواسته نویسنده باشم و اما نشد اونطور که باید بشه

یعنی تصویر های ذهنیم از خودم انقدری دقیق نبود که براش بجنگم البته که خودمم در مقام نویسنده نمیدیدم

ولی از وقتی که یادم میاد نوشتن برام حکم نفس کشیدن رو داشته ، دیدی یه موقع هایی انقدر درونت بیقراره که نمیدونی چیکار کنی فقط این پا اون پا میکنی ؟

من اون موقع ها همین طور که با سندروم پای بیقرارم درگیرم شروع به نوشتن میکنم ؛ هرچی که تو مغزم باشه میاد رو کاغذ که البته واقعا هم چیز خوبی از آب در نمیاد.

دیروز از خودم میپرسیدم کلمات تو رو غرق میکنن تو خودشون یا تو کلمات رو میبلعی ؟

جوابی که از مغزم به دستم رسید این بود که هیچ کدوم ؟ کلمات تو رو میفهمن و تو اون ها رو درک میکنی !

نشستم تو خونه صدای هود داره مغزم رو میجوعه اما ترجیح میدم مغزم جوییده شه تا عصب های بینیم از بوی سیگار بسوزه !

من عاشق سیگارم به شرط بو نداشتنش ، بوش کلافم میکنه ، اما به خودم میگم اینم نیمه ی سیاهشه دیگه ! نیکوتین همین که وارد ریه ام میشه میبرتم تو خلسه و واسه ۵-۱۰ ثانیه وارد جهان خالی از فکر میشم اینم نیمه ی سفیدش !

سیگار خاکستری !

انسان خاکستری

جهان خاکستری !

این چیزی ماورای تخیلم بوده همیشه ! خیال هام تنها به جهان سفید ختم میشده همه ی عمر ؛ ولی از اردیبهشت پارسال تا امروز که اواسط اسفنده فهمیدم که خاکستری بودن جنبه ی ناگریز زندگیه !

پنجره رو باز میکنم و چشمام قدر نارنگی میشه از حساسیت بهاری ، ولی عاشق بوی بهارم

بوی بهار با چشم های پف کرده روی خاکستری زندگیه !

۳ شب پیش فیلم life is beautiful رو دیدم و فهمیدم برای خوشبختی ۳ اصل نیازه

عشق ، طنز ، شجاعت !

البته که خوشبختی به همین کلمه خلاصه نمیشه و نیاز به دریافت درست از مفهوم زندگی داره ! به خودم میگم تو عاشقی ، البته از طنز به معنای فاخر چیزی سرت نمیشه ولی خوب میتونی به وقایع بخندی اما انقدر شجاع هستی که خودت رو خوشبخت بدونی یا نه ؟ جوابی از مغزم نمیاد .

خوشبخت خطاب کردن خود نیاز به شجاعت بی حد داره! برات مسئولیت میاره ! مثل موفقیت توی کنکور میمونه ! اون موقعی که رتبه ی ۱ شدی و همه ازت انتظار دارن جهان رو بذاری رو شونه هات و از این مخمصه نجات بدی !

حالا با این اوصاف انقدر شجاع هستم که خودم رو خوشبخت خطاب کنم ؟ نه هنوز

چند وقته که به خودم میگم ادمیزاد چیست ؟ جواب میده : اون شکوفه ای که از بین سنگ های سخت و سرد کوهستان سر بیرون میزنه .

باید مینوشتم و که خونده بشم ؛ همه جا میشناختنم ! خواستم ناشناس بمونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید