خيلي وقت است كه دلم نمي خواهد به هيچ چيز اين دنيا دست بزنم ،
حتي اشك ها،غم ها و شكست هايم را بيشتر دوست دارم
با هر غم ،شكست و فاصله اي و در مجموع همه چيزهايي كه روزي برايم معني بدي داشت آشتي كرده ام . خودم را بهتر ميبينم به قول يك دوست از بالكن ، آرام آنجا مي ايستم و خودم را كه دارم تقلا مي كنم ميبينم بعد لبخند مي زنم و آرام در گوش خودم مي گويم كمي آرام باش اوضاع اين چنين نمي ماند . گاهي همان لحظه آرام مي شوم مثل معجزه گاهي هم نمي شوم.
اما حتي وقتي آرام نشدم هم تلاش نمي كنم چيزي را به كسي ثابت كنم نه حرفم را اگر درست باشد نه حرفش را اگر به پندار من نادرست مي دانم هر چيزي كه اكنون تجربه مي كنم حاصل يك پيشينه قديمي است كه فهميده ام تلاش براي ثابت كردن هر چيزي در همين لحظه فقط همه چيز را خراب تر مي كند . حالا مي دانم بايد آرام بياستم و نگاه كنم تا ابرهايي كه روي خورشيد را گرفته اند كم كم كنار بروند حتي اگر شب شده و خورشيد را نمي بينم به سادگي بودنش را انكار نمي كنم صبر مي كنم تا دوباره طلوع كند و دوباره مسيرم روشن شود . سخت بود اما ياد گرفتم آرام حركت كنم اما متوقف نشوم . اين روز ها ديگر نمي خواهم چيزي را در دنيا عوض كنم حتي خودم را، فقط تلاش كنم بخشي از غباري كه روحم را كدر كرده پاك كنم
در حد توانم روحم را پاك كنم
در حد توانم ...
و بعد بروم همين .