امروز هم مثل هر روز صدام زدی و گفتی؛ بیا بشینیم تو حیاط تا برات کتاب بخونم، منم که تنها خواستهام کنار تو بودن بود؛ با لبخندی قبول کردم.
باز هم تو دلم غوغا بود. کتاب و برداشتی و شروع به خوندن کردی. تمام حواسم و به کتاب دادم؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه من موندم و چشمایی که محوت بود.
هرکاری کردم نتونستم نگاهم و ازت بگیرم. کتاب که تموم شد، مثل همیشه لبخندی رو لبات جا خوش کرد و پرسیدی.
- خب نظرت راجع به این کتاب چیه؟
وقتی دیدی هنوز هم چشم ازت برنداشتم دستت رو مقابل صورتم تکون دادی و با ناراحتی گفتی:
- پس این همه مدت واسه کی داشتم کتاب میخوندم؟ تو که اصلا حواست نبود.
باز هم شرمندت شدم؛ آخه امروز به خودم قول داده بودم کل حواسم رو بدم به کتاب.
قطره اشکی از چشمم چکید و آهسته زمزمه کردم.
- متاسفم.
ای کاش میتونستم بهت بگم، تا تورو میبینم همه چیز رو فراموش میکنم و فقط تویی که تو وجودم پرسه میزنی؛ اما فقط یه لبخند تلخ نصیبت شد. مثل هر روز سرم رو بوسیدی و گفتی:
- فدای سرت. امروز خستهای، فردا دوباره برات میخونم.
# ویردُق_ نوشت.