در میان انبوهی از درختان میگشتم و پی راه نجاتی بودم. باز هم گم شده بودم. با این دفعه هشت باری میشود که در این جنگل گیر افتادهام و هر بار به طرز عجیبی راه را یافتهام. دیگر توان حرکت نداشتم. به درختی تکیه دادم و اندکی به استراحت نشستم تا نفسهایم منظم شود. قاصدکی در جایی که نشسته بودم روییده بود. باری مشتاق شدم تا آرزوی خلاصی کنم و پرهای قاصدک را به هوا بفرستم؛ اما نه! من به این چیزها اعتقادی نداشتم. چشمانم را به روی هم فشردم و زیر لب زمزمه کردم، اعتقاد بیاور. قاصدک را از ساقه کندم و از خدای درخواست توان و انرژی کردم تا راه را بیابم. سپس قاصدک را به آغوش باد سپردم. اندکی بعد با تلقین به خود که خدای حرف مرا شنیده از جای بلند شدم. اگر نه قاصدک به هوا نمیرفت. با کمی به جلو رفتن راه اصلی را پیدا کردم و خدای را شکر گفتم. آری تنها کافیست باور بیاوریم.
#ویردُق_ نوشت