سرم رو توی مسجد که چرخوندم هدی و مامان رو دیدم که توی جمعیت نشسته بودند . طرف دیگه مسجد پتو قدیمی های مامان روی زمین پهن بود و یک نفر گفت که جا برای خانواده بنای مسجده ، خیلی ناراحت شدم که بنده های خدا مجبور شده بودن توی اون شرایط بمونن . یک جارو برداشتم و رفتم سمت پله های خروجیه مسجد .
از پله های مسجد که بالا میومدم صدای مامان که خیلی هم ازش دور شده بودم میشنیدم که میگفت اون خانومی که از مسجد رفت بیرون خادمه ، من دیدم که جارو تو دستش بود .سر پله هاجلوی خروجی مسجد یک همهمه رو حس کردم سرمو که به سمت راست برگردوندم دیدم یک اقا داره فرار میکنه و سنگها دارن میریزن روش ، ولی سنگ ها پایین نمی ریختن ، داشتن بالا میومدن . وحشت کردم مغزم یک لحظه نتونست پردازش کنه یک پلک زدم و دوباره چشماهامو باز کردم که یک فوج عظیم از سنگهای ریز و درشت و غول پیکر رو دیدم که از سرراشیبی کنار مسجد بالا میان . به سمت در مسجد دویدم با تمام سرعتی که میتونستم توی خیابان سربالایی مسجد ، شروع کردم به دویدم ، با هر قدمی که بر میداشتم بسم الله الرحمن الرحیم و صلوات میفرستادم تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که قهر خداس . هر بسم الله ی که میگفتم سنگ پشت سرم حرکتش اروم میشد بهم نمیخورد . حرمت نام خدا میفهمیدن . هر چقدر تندتر میرفتم قدم هام سنگین تر میشد و زیرپامو پشت پام بیشتر پر سنگ . دیگه توان نداشتم . سنگ های ریز و درشتی که انگار طغیان کرده بودند .
ترس تمام وجودمو گرفته بود نمی تونستم بفهمم چه اتفاقی دارد می افتد .
یک آن ، سنگ ها از حرکت ایستادن .
تونستم چشمهامو با قدرت بهم بزنم شاید بهتر دورو برمو ببینم روی یک بلندی بودم و دور تا دورم تا چشم کار میکرد سنگ بود و سنگ .
یکی توی سرم گفت قیامت شده .
با ترس پرسیدم : قیامت ؟ ...
سعی کردم تمرکز کنم و اروم باشم
قدرت استدلالم نجاتم داد .
تا اون لحظه حس میکردم بیدارمو تمام اون اتفاق ها واقعیه ولی خواب بود یک خواب یک وحشتناک عصبی که فقط من از توش جون سالم به در بردم .