ساعت پنج و نیمه صبحه ، صدای نفس های اروم شاهین کنارم که تازه ساعت ۳ خوابش برد، این نوید رو بهم میده که اجازه خوندن و نوشتن دارم .
این حس اضطراری رو که ولم نمیکنه رو خیلی دوست دارم تمام تلاشم اینه که بتونم توی وجودم حفظش کنم از ساعت سه ، هی به خودم میگم بخوابم که بیدار شد جون داشته باشم ولی یه حسی عین خوره توی ذهنم نمیزاره بخوابم تا تونستم مطلب خوندمو و نوشتم ، چیزهایی رو که لازم داشتم سرچ کردم . برای کارهای دیگه همیشه تعلل میکردم ولی مطمئنم این دیگه مث کارهای قبلی نیست که بهشون فکر میکردمو بعد چند وقت به فراموشی سپرده میشد انگار که اصلا نبوده . فکر میکنم دلیلش اینه که نوشتن اون چیزیه که تمام عمر دنبالش میگشتم چیزی که حالمو خوب کنه . جایی که بتونم از اون طریق هر چی تو فکرمه و به درست بودنشون اعتقاد دارم به همه بگم اره از خیلی وقت پیش باید شروع میکردم . این همون کاریه که عاشقشم .
پس اینقدر میخونم و مینویسم و ایرادهامو میگیرم تا نوشته هام همونی بشه که توقع دارم .