دیشب نزدیک ساعت ۸:۳۰ بود که پشت چراغ قرمز چشمم به یک دختر ریز نقش چادر مشکی که ظاهری موجه داشت افتاد حدود ۲۱،۲۲ نشان میداد . بازو یک دختربچه ۱۰،۱۱ ساله که مانتو ، مقنعه خاکستری مدرسه تنش بود و ناراحتی در چهره اش کاملا پیدا بود را گرفته بود و دنبال خودش میکشید و از خیابان رد میشد حواسم به صورت دختر بود شاید دلیل حال بدش سرمای شدید هوا بود .
دختر چادری جلوی اولین ماشین که رسید سرش را به سمت شیشه راننده برد و چند کلمه صحبت کرد ناخودآگاهم گفت :"گدایی ؟! با این ظاهر ؟ گفتم : حتما داره سوال می..
هنوز در این فکر بودم که جلوی ماشین بعدی همین داستان تکرار شد . مهدی که تا آن لحظه ساکت بود گفت : "واقعا چرا ؟ کارمون به کجا کشیده ؟" هیچ جوابی نداشتم واقعا متاسف شده بودم وقتی کنار شیشه من ایستاد از نگاه کردن به چشمانش شرم داشتم از اینکه او در این شرایط بود و من نمی توانستم کاری برایش انجام بدهم
مهدی کلافه بود آدمی همیشه اماده کمک کردن بود گفت :" نه " ترس اینکه شاید کمک کردن به آن دختر بزرگترین خیانت در حقش باشد و زندگی او تا این سطح پایین بیاید و حاضر به تغییر شرایط نشود .
تا خودت در شرایط آن شخص نباشی قضاوت کردن کار اشتباهی است ولی اگر قرار باشد هر کس در شرایط بد مالی قرار گرفت اولین راه حل برایش گدایی باشد چه بر سر کشور و جامعه می آید. جامعه ای با انسانها ضعیف و منفعل رو به قهقرا ...
تاریخ نشان دهنده این است که تعداد زیادی از موفق ترین ها از صفر یا زیر صفر شروع کردند و به اوج هم رسیدند حالا اوج نه، به اندازه گذران زندگی که میشود زندگی را ساخت . پاسخ صحیح به اتفاق های زندگی ، زندگی ما رو می سازد نه خود اتفاقات .