به نام خالق خاطرات
آوا آلبوم را از کتابخانه برداشت. پشت میز کارش نشست.
داخل جلد آلبوم، خواهرش رها با خط خوش نوشته بود:
یادگاری از سال سوم راهنمایی ، جایزه رتبه دوم سرود 3/3/1379
بیشتر بیست سال از عمر آلبوم می گذشت. ولی عمر اغلب عکسهای داخلش خیلی بیشتر از این بود.
مادرش تعصب و دلبستگی عجیبی به خاطرات ثبت شده اش داشت. یک سال در یکی ازاسباب کشی های خسته کننده اش و خسته از به دوش کشیدن بقچه بزرگ آلبوم هایش از آنها دل کند. عکس هر کدام از بچه ها در آلبوم خودش جای گرفت و عکس های آوا راهی این آلبوم شد. آلبوم آبی رنگی که در هر صفحه آن شش عکس جا خوش کرده بود.
نوزادی :
عکس ها را به ترتیب از اولین عکس هایش چیده بود. از عکس های نوزادی که نه هنوز قدرت خندیدن داشت .
نه شکلک در آوردن و نگاه کردن به دوربین. پیراهن سفید کاموا با حاشیه های بنفش به تن داشت و در ننوی چوب- حصیر خوابیده بود. از پهلوی چپ، پهلوی راست، بالا، روبروی،در حال گریه، در هر حالتی از او عکس گرفته بودند.
در صفحه بعد، خواهرش که در آن زمان سیزده سال داشت چمباتمه زده بود و او را با همان پیراهن کاموایی رو به دوربین سر پا نگهداشته بود و با کسی که دوربین دستش بود می خندید.
در آلبوم عکس از پدر کم بود ولی در این عکس پدر نیم خیز زانوهایش را اینقدر خم کرده بود که نشان دهد آوا دو ماهه ایستاده است.
در عکس بعدی مادر به حالت سجده پشت آوا پنهان شده بود و باز با همان استایل ایستاده.
آوا با خود اندیشید چه اصراری داشتند که اینقدر در این عکس ها تلاش کنند که او را ایستاده نشان بدهند. مگر یک عمر که ایستاده بود چه چیزی نصیبش شده بود .
عکسهای بعدی مربوط به شش ماهگی اش بود. چهره اش از بی حالتی نوزادی در آمده بود و تپل و دوست داشتنی شده بود.
تعداد زیادی عکس با ژاکت کاموایی کلاه دار قرمز که مادر بافته بود و روی سینه و به موازات آن روی آستین هایش یک سانتیمتر مشکی بافته بود داشت. معلوم بود همه در یک یا دو روز گرفته شده اند. مادرش زمان زیادی را درگیر کار بود و بیشتر مسئولیت آوا به دوش خواهرش بود. او هم با عکس گرفتن از آوا سرخود را گرم می کرد و روزش را شب.
در عکس اول در آغوش مادر لم داده بود. با اینکه بچه پنجم خانواده بود مادرش 28 سال بیشتر نداشت و هنوز جوان بود. موهای پرپشت و خوشحالتش تا پشت گردنش بود. بافت بوکله مشکی به تن داشت که همیشه تعریف میکرد که از بهترین کارهای کارگاه پدر بوده است. با ابروهای باریک و لبخندی که کمی دندانهایش دیده می شد به دوربین نگاه می کرد و به رختخواب ها که صاف چیده شده بود و ملحفه راه دار کرم قهوه ای رویشان کشیده بود، تکیه داده بود.
عکس دوم این صفحه عکس مورد علاقه خودش است. روی فرش لاکی، به پشتی ای با همان ملحفه کرم قهوه ای، او را تکیه داده بودند. فقط پوشک پایش بود. با یک لبخند شیرین از ته دل، که دهانش کاملا باز بود و چشمهایش برق می زد. و به کسی که در سمت چپش سعی می کرد او را بخنداند می خندید.
همیشه با خود می گفت:" آن همه شیرینی و دوست داشتنی بودن صورتم چرا اینقدر تغییر کرد و هیچ شباهتی به آن کودک ندارم. "
عکس سوم با همان بلوز کلاه دار قرمز و تکیه داده به رختخواب ها و یک پرتقال بزرگ لای پاهایش.
عکس بعد خواهر چهارساله اش کنار میز تلویزیون نشسته و او را سفت در آغوش گرفته است و صورتش را به صورت او چسبانده است.
عکس های بعد با همان لباس در روروئک، روی زمین، جلوی تلویزیون .
اولین عکس صفحه بعد ، توی روروئک است و دایی اش که آن روزها 21 ساله بود و در دوران نامزدی اش بود، گونه او را می بوسد. عکسی که پسردایی می گفت: حاضر بودم نیمی از عمرم را بدهم تا عکسی مثل این داشته باشم. یک دانه دایی که عزیز همه بود و در 38 سالگی سه پسرش را به یادگار گذاشت و حسرت داشتن مهربانی هایش را به دل همه گذاشت و رفت.
یک سالگی :
تعداد زیادی از عکس ها با بلوز و شورت آبی و سفید در سالن زیبایی مادرش است، جلوی آینه در حال خنده ، در بغل مادربزرگ، روی زمین در حال بازی با موتور پلاستیکی در حالی که به سختی تعادل خودش را حفظ می کند.
تنها یک عکس درآلبوم داشت که در حال گریه بود، آن هم بغل مادر بزرگ که پیراهن طوسی نقره ای ابلق به تن داشت و روسری گلدار به سر، روی صندلی نشسته بود. دختر خاله اش که دوسال از او بزرگ تر بود کنار صندلی ایستاده بود.
در تمام عکسها یک گوشه عکس مادر و در سمت دیگر مادربزرگ حضور دارند.
* * * * *
دوسالگی :
در عکس بعدی با بلوز راه راه سفید و قرمز و شورت سفید ،سورمه ای راه راه با تسلط راه می رفت و دست دخترعمه هم سن خودش را که بلوز و شلوار بنفش براق به تن دارد و از دوربین ترسیده و گریه می کند را گرفته تا او را برای عکس گرفتن در کنار خود نگه دارد.
کلاس پنجم دبستان که به شهرستان مهاجرت کرده بودند، خانه اجاره ای آنها نزدیک به خانه عمه بود و به لطف همان در مدرسه ای که دخترعمه مشغول به تحصیل بود ثبت نام کرده بود . با حضور او در کنارش از روز اول مدرسه، محل جدید و غریبی را حس نکرده بود. اولین دوست صمیمی و هم کلاسی اش بود. که هنوز هم مختصر ارتباطی با او داشت.
در این عکس بیشتر از دو سال دارد و کنار بوته بزرگ گلهای زرد در پارک ملت با خواهر و برادرش ایستاده است.
موهایش خرگوشی است و بلوزی سورمه ای که روی آن شماره دو انگلیسی تکه دوزی شده به تن دارد.
عکس بعدی پرتره او در همان زمان است. تابلوی آن سالها روی دیوار خانه مانده بود تا جایی که بر اثر نور کمرنگ شده بود و دیگر اثری از بینی و لبهایش نمانده بود و عکسی از دوچشم گرد درشت با موهای خرگوشی درقاب باقی مانده بود .
عکس بعدی مربوط به زمستان 65 است :
آوا به چهارچوب در تکیه کرده و رها حدودا ده ماهه است و در روروئک روبروی او ایستاده است. در آن زمان کوچکتر از آن بود که خاطره ای در ذهنش بماند، اما گوشه و کنار عکسها وسایلی که عمر طولانی ای داشتند تا سالها بعد در خانه باقی مانده بودند برایش آشنا بود.
کمد و بوفه چوبی انتهای اتاق، چادر نماز سفید مادر، با گلهای ریزقرمزش از جالباسی آویزان است. قوی و کتری استیل روی بخاری جا خوش کرده اند.
در صفحه مقابل آن عکس بامزه ایست، آوا دراز کشیده در حال شیشه خوردن است. رها که بیشتر از یک سال دارد بالای سر او نشسته و با حرص موهای او را می کشد. در عکس شیطنت از طرف رها دیده می شود ولی با تعریف اصل ماجرا از مادر، آوا فهمیده بود با گرفتن شیشه شیر رها، این ماجرا را بوجود آورده است.
عکس بعدی تولد 5 سالگی دخترخاله اش است. که یک سال و نیم از او بزرگتر است. با پیراهن سفیدعروسی که به تن دارد و ژستی که گرفته سعی دارد بزرگ و خانم باشد. موفق هم شده و خیلی بزرگتر از آوا و رها به نظر میرسد.
آوا و رها با بلوز و شلوار و موهای خرگوشی شده و چتری های توی پیشانی شان خواستنیتر از دخترخاله شان به نظر میرسند.
صفحه بعد عکس سفره هفت سین سال 68 است. مادر قرآن به دست کنار سفره نشسته است سمت چپش رها و یسنا و سمت راستش آوا و برادر بزرگش نشسته اند.
یسنا با اینکه در این عکس 8 سال است، ظاهری کاملا سنگین و با وقار دارد. کت و دامن کشمیر چهارخانه قرمز به تن دارد. آوا هم جلیقه و دامنی از همان پارچه و بلوز سفید آستین پفی کوتاه، پوشیده است. رها که آن روزها ته تغاری و لوس مادر بود، پیراهن گوجه ای آستین حلقه به تنش کرده است.
عکس بعدی بر سرهمان سفره یسنا قرآن به دست وسط نشسته و آوا و رها در دو طرفش. خنده آوا چال گونه او را به نمایش گذاشته و خنده رها دندانهایش را.
چند سال فاصله و عکس بعد روز اول مدرسه رهاست سال 71 . رها کلاس اول و آوا سوم . با مقنعه سفید چانه دار و مانتو شلوار مشکی مدرسه روی طاقچه پاسیو نشسته اند دیوار پاسیو پر از گلهای پتوس است. رها از کودکی نسبت به آوا به ظاهرش اهمیت بیشتری میداد. فکل هایش را مثل مد همان زمان از زیر مقنعه بیرون داده بود . ولی آوا مقنعه اش را کاملا جلوکشیده و سفیدی مقنعه صورت سبزه اش را تیره تر کرده است. و با نگرانی به دوربین که در دست یسناست نگاه می کند.
در عکس بعد، خودش حضور نداشت. زمستان سال 68 ،خواهر بزرگش آخرین روزهای بارداری را می گذراند و در عکس هم معلوم بود که حال خوشی ندارد. برای وضع حمل از شهرستان به مشهد آمده بود. با رنگ پریده و بدن ورم کرده در کنار مادر نشسته بود. پسر یک سال و نیمه اش را که بهانه گیری می کند جلوی خودش نشانده است. رها سه ساله با بلوز یقه اسکی قرمز و موهای دم اسبی سمت راست مادر نشسته و دستش روی پای مادر است ولی تمام حواسش به پسر در حال گریه خواهر است .
و یک عکس دیگر از پدر که حضورش در عکس به احترام دخترخاله اش که در سال 72 تازه ازدواج کرده بود و مهمان آنها بود، است. برادر کوچکش آرمان که دو ساله است روی پای پدر نشسته و شیطنت از صورتش
میریزد و دخترخاله در کنار پدر نشسته و آوا جلوی او و رها و یسنا سمت راستش نشسته اند. خنده در صورت همه هست جز مهمان خانه که آوا دلیل ناراحتی اش را به خاطر نمی آورد.
عکس بعدی را به خاطر حسی که در آن بود دوست نداشت. عمه در لباس سفید عروس است. دخترها با لباسهای قرمز و سفید و صورتی دورش را گرفته اند. در صورت عمه نشانه ای از خوشحالی عروس بودنش دیده نمیشود که هیچ بغضی آشکار در گلو دارد. دختری هجده ساله که از چشم مردم روستا وقت ازدواجش گذشته بود. پیرمردی که هم سن پدرش بود و ده دختر داشت به امید پسردار شدن به خواستگاری آمده بود و او را در طبق پیشکش کرده بودند. آوا جلو عمه ایستاده است و دست عمه روی شانه اوست. پیراهن قرمز یقه ب که تور ظریف مشکی دور یقه آن دوخته شده و پاپیونی از پارچه لباس روی سینه اش دارد پوشیده است. رها که پیراهنش شبیه آواست کنار ایستاده است. عمه مرضیه و یسنا که پیراهنهای صورتی دارند دو طرف عمه ایستاده اند.
دو صفحه خالی، نشانگر فاصله سالهاست، صفحه بعد بزرگتر شده اند دی ماه 77 و ذوق برای اولین بار عمه شدنشان در چهره هایشان پیداست. آرمان در هفت سالگی عمو شده و ژست آدم بزرگ ها را گرفته است. آوا چهره اش چنان تغیییر کرده که خودش باورش نمی شود آن عکس ها، عکس های کودکی اوست.
صورت پر از مو، ابروهای پرپشت، و سبیل صورتش را تیره کرده است. پسر تازه متولد شده برادر در آغوش یسناست و آوا و رها به عادت همیشگی شان دو طرف ایستاده اند و آرمان دست به کمر جلویشان ایستاده است.
عکس بعدی و دلیل خنده هایشان را خوب به یاد دارد فیلم دوربین ویزن آخرین شماره را نشان می داد یسنا به شوخی به آوا و عمه کوچکش مرضیه که هم سن آوا بود و هر دو با اعتماد به نفس های پایینشان همیشه از عکس گرفتن فراری بودند گفت : "اصولا آخرین عکس می سوزه شما دو تا وایستید ازتون بگیرم اگرم سوخت مهم نیستین". برای عکسی که احتمال سوختنش بیشتر از چاپ شدنش بود با لباس راحتی خانه پشت در پذیرایی ایستاده بودند و از مسخره بازی هایشان از خنده ریسه رفته بودند. هر دو در عکس از شدت خنده خم شده بودند.
صفحه بعد مسافرت شیراز و اصفهان بود نوروز سال 81 . آبان 80 که دایی فوت کرده بود همه خانواده به هم ریخته بودند. زندایی از شکی که شده بود تا چند ماه حرف نمی زد.
زندایی و پسر کوچک دایی، مهدی که ضربه شدید روحی خورده بودند به زور و اصرار پدرآوا با آنها همراه شده بودند. سفری که با تمام کوتاه بودنش برایشان دلچسب و لذت بخش بود.
در عکس اول آوا با پالتوی کوتاه و شلوار لی پشت به مسجد شیخ لطف الله وسط چمن های میدان نقش جهان ایستاده است .
عکس بعد برایش یادآور خاطره معرفت بچه های نازی آباد بود. در جاده اصفهان به شیراز که نیمه شب لاستیک ماشین ترکیده بود. ماشینی که پشت سرشان بود، متوجه مشکل شده بود. توقف کرده بود. نور ماشین را انداخته بود. به پدرش که تنها مرد ماشین بود برای تعویض لاستیک کمک کرده بودند. با هم حرکت کرده بودند و چند روز شیراز و برگشت تا تهران را با هم همسفر شده بودند. عکس در پارک کوهپایه شیراز در نزدیکی دروازه قرآن گرفته شده بود. آوا و رها در کنار هم روی تخته سنگی روی شیب کوه نشسته اند مهدی که در آن زمان ده ساله بود پشت آوا نشسته و سرش را از روی شانه راست آوا، بین آوا و رها بیرون آورده است. دست چپش روی شانه چپ آواست. همسفرانشان، علی آقا و میثم روی سنگی پایینتر نشستهاند. آرمان پایینتر از همه، پارویپا انداخته، دستهایش را هم روی هم گذاشته است. پشت سرشان در بالای کوه، سازه ای شبیه به یک مقبره سنگی گنبدی شکل و درختچه های کوتاه و تنک قراردارد.
مفهوم و خاطره بعضی از عکس ها جدای از دیگر عکس هاست. خاطراتی عمیقتر و عزیزتر.
مادربزرگ با لبخندی که تمام صورت چروکیده و مهربانش را پرکرده به دوربین نگاه میکند. در صورت و نگاهش حسی اطمینان بخش دارد. آوا با دیدن عکس دلش بیشتر از پیش برای مادربزرگ تنگ شد و آرزوی بیرون کشیدنش از خاطرات و در آغوش کشیدنش را داشت.
در سفر دسته جمعی که به کلات نادر رفته بودند او هم همراهشان بود. مادربزرگ که سرتا پا مشکی پوشیده بود روی تنه کج درخت کنار رودخانه نشسته بود، پای چپش را بالا آورده و روی تنه گذاشته بود و دستهایش را گره کرده روی زانو گذاشته بود. آوا دست به گردن مادربزرگ کنارش نشسته بود. عمه مرضیه پشت سرشان بالای درخت ایستاده بود.
کنار آن عکس 4×6 مادرش در 12 سالگی قرارداشت. سال قبل از ازدواجش. عکسی که برای سال ششم مدرسه گرفته بود. با موهای بلند مشکی که روی شانه ریخته و چتری های توی پیشانی اش که تا بالای ابرویهای پهن مشکی اش کوتاه شده است.
دو صفحه آخر آلبوم مربوط به دوران دبیرستانش بود. عکس های دسته جمعی آخر سال با معلم ریاضی و فیزیک. اردوی یک هفته ای رامسر که خاطره ای به یادماندنی برایش بود . عکس سه نفری با عمه مرضیه و دخترعمه که بیشتر برایش دوست و همکلاسی بودند تا خانواده.
و بعد از هجده سال فاصله از آخرین عکس های آلبوم و منسوخ شدن عکس های چاپی و آمدن دنیای موبایل آخرین صفحه آلبوم را دو عکس سونوگرافی و عکس سه در چهار پسرش در چهل روزگی پرکرده است.
در هوای گرم تیرماه 98، با رکابی زرد مینیون و موهای کم پشت، هنوز قدرت نگه داشتن سرش را ندارد. آوا از پشت او را روی صندلی نشانده و عکاس با تمام تلاشی که برای گرفتن عکسها کرد. عکسی با چهره نگران و پراسترس که هنوز زردی نوزادی در آن فریاد میزند و رکابی زردش او را زردانبوتر کرده به آنها تحویل داد.
پ ن : این داستان برداشتی تمرینی از داستان آلبوم مهشید امیر شاهی است.