Neda.masoudi
Neda.masoudi
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

دست خدا

از روزی که خانم امیری آمده بود هر روز رفتار یکی از بچه ها را زیر ذره بین می برد و ایراد می گرفت و بیشتر از همه مریم، که به خاطر رفتار و خصلتهای پسرانه اش هر روز بحث و جدل در مرکز به راه بود. از لباس پوشیدنش، راه رفتنش و حرف زدنش ایراد می‌گرفت. خانم محمدی مدیر سابق مرکز سه ماه پیش برای دیدن بچه هایش به خارج از کشور رفته بود و بچه هایی را که با عشق، از ۷ سالگی بزرگ کرده بود را به مدیر جدید سپرده بود. خانم امیری، خودش سه تا بچه داشت و شوهر بیکار. این کار را از سر نیاز قبول کرده بود نه مثل خانم محمدی با عشق.

مریم هر روز به دفتر مدیر احضار می­شد و تنبیه و توبیخ بی موردی که قبل از این دلیلی برایشان وجود نداشت. خانه شان دیگر خانه نبود، آرامش نداشتند. حسرت نداشتن برایشان کم بود که حرفهای تحقیرآمیز خانم امیری را هم هر روز باید تحمل می‌کردند. دخترهای دیگر، نسبت به مریم که کمتر زیر فشار بودند به او می گفتند که باید با خانم امیری کنار بیاید و صبر کند تا خانم محمدی از سفر برگردد. این واکنشها مریم هفده ساله را جری تر کرده بود. با هر دستور و تنبیه مدیر ، دقیقا همان کار منع شده را با شدت بیشتر انجام می‌داد. مریم که هر شب با چشم خیس می­خوابید هر لحظه آرزو می‌کرد پدر و مادرش حتی اگر معتاد و مریض، کنارش بودند.

خانم محمدی بچه ها را به چشم دخترهای خودش می‌نگریست و هر مشکل و اتفاقی را مادرانه حل می‌کرد. اما خانم امیری هیچ حسی به بچه ها نداشت، چیزی که برایش مهم بود کنترل مرکز بود برای رفع تکلیف خودش، او که راه برخورد درست با بچه ها را نمی داست هر روز شرایط را برای خودش و بچه ها بدتر می کرد. برای رفع مشکل صورت مساله را میخواست پاک کند با تشکیل پرونده بیش فعالی و غیرقابل کنترل بودن برای مریم، آینده او را تغییر داد.

پچ پچ بین بچه ها بود که مریم را برای تنبیه منتقل می‌کنند. هراس جدا‌شدن و دور‌شدن در وجودش غوغا به پا کرده بود، جداشدن از بچه هایی که از ۷ سالگی با آنها بزرگ شده بود ، زیر یک نفس کشیده بودند و قد کشیده بودند، تمام خاطرات زندگی اش خلاصه می‌شد به آن خانه و بچه هایش.

صبح روز شنبه خانم امیری مریم را به دفتر مرکز احضار کرد. مریم پای رفتن نداشت. اعصابش کشش آن حجم از فشار را نداشت. دستهایش میلرزید و قطرات عرق روی پیشانی اش برق می‌زد. با قدم هایی سست به سمت دفتر می‌رفت. گویی زانوانش خم خورده بودند توان پیش بردنش را نداشتند.

پشت در اتاق لحظه ای مکث کرد، نفس عمقی کشید، در زد و اجازه ورود گرفت . خانم امیری پشت میز کارش در حال صحبت با تلفن بود ،حتی به سمت مریم نگاه نکرد که جواب سلامش را بدهد. مریم همان وسط اتاق منتظر ایستاده بود و در میان کلمات خانم امیری به دنبال دلیل حضورش در دفتر می‌گشت.

بالاخره خانم امیری تلفن را قطع کرد و رو به مریم گفت : امشب وسایلت رو جمع کن فردا باید بری مشهد. انتقالت به مرکز مشهد قطعی شده.

بغض راه نفسش را بست. حلقه اشک اتاق را تار و تیره از چیزی که بود کرده بود. ولی یک دنده تر از این بود که به اشکهایش اجازه دهد به خانم امیری نشان دهند که کم آورده، که توانسته او را بشکند. به روز کلمه احمقانه چشم را از گلویش بیرون کشید و به طرف اتاقش رفت.

گوشه تخت مثل جنین در خود فرو رفت، به دیوار پناه برد و پتو را روی خود کشید. بدن زیر و استخوانیش زیر پتو گم شده بود ، انگار نه انگار روحی خرد شده زیر پتو به هق هق افتاده ، هیچ کس نفهمید در دل مریم چه می‌گذرد. کم کم خبر رفتنش در خانه پیچید همه دخترها ناراحت بودند و نگران مریم. ولی کاری از دستشان بر نمی‌آمد. چند نفر تک تک و چند تا از بچه ها دسته جمعی سراغ خانم امیری رفتند شاید بتوانند او را منصرف کنند. همه با حالتی بهم ریخته و ناراحت تر از قبل برمی‌گشتند. رفتنش اجتناب ناپذیر بود.

صبح موقع رفتنش همه دخترها یکی یکی او را در آغوش می‌گرفتند و خداحافظی می‌کردند و به او دلگرمی می‌دادند که یا خانم امیری را راضی می کنند یا نهایتا با آمدن خانم محمدی همه چیز به حالت قبل برمی‌گردد.

مریم نا­ امید راهی مشهد شد. می‌دانست در این رفتن برگشتنی وجود ندارد. ورودش به مرکز به همان بدی که فکرش را می‌کرد شروع شد. یک مدیر خشک و رسمی که در اولین برخورد شروع به لیست کردن قوانین و تذکرات کرد. حالش از این همه قانون مزخرف بهم می‌خورد. شماره اتاق و تختش را به او دادند و یکی از خدمه او را به اتاقش برد. خانم میانسال لاغر اندامی بود که تک تک چینهای صورتش خستگی را فریاد می زدند. اینجا با شهرستان از زمین تا آسمان فرق داشت. یک خانه کوچک و ۱۵ تا بچه نبودند بلکه ساختمان عظیمی بود که بلوک بلوک هر بخش متعلق به یک بخش می‌شد. کمتر همدیگر را می‌شناختند و مربی ها و خدمه زیاد چرخشی بودند و خبری از صمیمیت با مربی نبود. مریم تنهاتر از همیشه شده بود.

حس تنهایی و بی پناهی منطقش را کاملا از بین برده بود و تمام رفتارش بر اساس خشم و ترس بود. صبح تا شب و شب تا صبح در گوشه تختش در حال گریه کردن و تصمیمات احمقانه بود. بالاخره تصمیم فرار گرفت. وسایل مختصرش را در کوله ریخت، تا زمانی برای فرار پیدا کند. تمام وقتش را با لباس و کوله روی نیمکت روبروی در ورودی می نشست و کشیک می کشید. مربی ها همین که از تختش بیرون آمده بود را بهتر از شرایط قبلش می­دانستند، برای بیرون ماندنش زیاد پیگیرش نمی شدند.

عصر یک روز پاییزی که در حیاط مرکز زیر درخت در خود فرو رفته بود، ساعت تغییر شیفت،که در باز بود و پرسنل در رفت و آمد بودند. تمام حواسش به در بود. برای چند لحظه که نگهبان در حال تماشای تلویزیون بود و اطراف خلوت، از زیر پنجره دولا دولا بیرون رفت. تمام مسیر تا خیابان اصلی را دوید. نفس نفس میزد و برای تاکسی دست تکان می‌داد. یک تاکسی جلوی پایش ترمز کرد. سوار شد. اولین جایی که به ذهنش می‌رسید پارک بود.

در پارک تازه به این فکر کرد حالا که فرار کرده کجا می تواند برود؟ اصلا کجا را دارد که برود؟ از تلفن کارتی به دو از بچه ها که پیش خانواده هایشان برگشته بودند تماس گرفت. هیچ کدام جواب ندادند.

هر چه می‌گذشت هوا سردتر می‌شد و جایی برای رفتن نداشت. الان باید چه کار می‌کرد. هر مردی که از کنارش رد می‌شد و نگاهی به او می‌کرد، از ترس، بیشتر از پیش در خود فرو می‌رفت. تا جایی که رمق داشت برای احساس امنیت در قسمت های شلوغ پارک قدم زد.

نزدیک دکه پارک که نور بیشتر بود نشست بدنش از سرما کرخت شده بود، زمان زیادی نگذشته بود که خوابش برد. صدای مردی به گوشش رسید: "دختر جون چرا اینجا خوابیدی پاشو" تکانی خورد و چشمش را باز کرد. تار می‌دید مردی با یونیفرم مامور پارک بالای سرش ایستاده بود.. سریع از جایش پرید. خواست فرار کند که مچ دستش را محکم گرفت و به سمت نگهبانی راه افتاد. مریم هر چه تلاش کرد که شاید بتواند دستش را از دست او بیرون بکشد سودی نداشت. داخل ساختمان که شد در را از داخل قفل کرد و گفت:

شماره خانواده تو بده زنگ بزنم بیان دنبالت."

مریم در سکوت نگاه کرد. مامور گفت:

نگی مجبور میشم تحویل پلیس بدمت.

مریم شروع به گریه و التماس کرد :

"تو رو خدا این کارو نکنید. من کسی رو ندادم . منو بر‌میگردونن مرکز بهزیستی

مامور گفت: "خوب دختر خوب الان توی خیابون با این سرما، یخ میزنی. یعنی الان وضعت بهتر از اونجاست؟"

مریم فقط نمیخواست دوباره به آن محیط برگردد. به این فکر نمی‌کرد که بیرون از آنجا هزار برابر بدتر از شرایطی است که در مرکز دارد.

مرد به بهزیستی اطلاع داد و برای بردن مریم آمدند. مریم زار می­زد. و آرام نمی­گرفت.

در مرکز لب به غذا نزد، یک هفته تمام، کارش به بیمارستان کشید.

در بیمارستان که چشم هایش را باز کرد. خانم مسنی با مقنعه و چادر مشکی بالای سرش قرآن به دست نشسته بود و زیرلب زمزمه می‌کرد.

- سلام .چرا من اینجام؟

-مشکلی نیست دکتر گفت بدنت ضعیف شده. یک کم دارو تقویتی بخوری و بعدشم خوب غذا بخوری دوباره قوی میشی. یه دختر قوی خوشکل.

صورت آرام و مهربان خانم عبدی در مریم اطمینان ایجاد می‌کرد چیزی که مقاومت لجوجانه او را خاموش می‌کرد.

خانم عبدی برایش داستان بچه هایی را که مشکل داشتند و به راحتی با مسائل کنار آمدند را تعریف ‌کرد و اینکه خودش یک مرکز کوچک مثل مرکزی که مریم در شهرستان در آنجا بود دارد.

مریم گفت ببخشید. اسمتان را به من نگفتید.

خانم عبدی گفت: همه منو مادرجون صدا میکنن تو هر چی دوست داری بگو مادر

مریم با حرف خانم عبدی مریم انگار واقعا مادر خودش را دیده، به گریه افتاد. روح ظریف و شکننده اش زیر بار مشکلات خرد شده بود. خانم عبدی او را که زار زاد گریه کرد مارانه در آغوش گرفت.

حتی یک بار هم او را برای کارش سرزنش و تحقیر نکرد. کاری که خانم امیری عادت هر روزش بود. در همان چند ساعتی که خانم عبدی کنار مریم بود، او را شیفته خودش کرد. مریم با حضور پیرزنی که مثل دیگران خانم فلانی نبود و خود را به او مادرجون معرفی کرده بود، حس خوبی داشت و از لجبازی دست برداشت و غذایش راخورد.

خانم عبدی از خیرین مرکز بود و به مرکز رفت و آمد داشت. خانم معلمی که از فراغت بازنشستگی بهترین استفاده را کرده بود و خودش یک مرکز کوچک از دخترانی داشت که با مراکز بزرگ بهزیستی کنار نمی‌آمدند یا مشکلی داشتند که در مراکز بهزیستی پذیرش نمی شدند.

روزی که مریم راهی بیمارستان شده بود خانم عبدی در مرکز بهزیستی حضور داشت و متوجه مشکل مریم شده بود. و با او به بیمارستان آمده بود.

خانم عبدی کارهای ترخیص مریم را انجام داد و تاکسی گرفت. مریم اصلا حس خوبی نداشت که به آن مرکز درهم و شلوغ برگردد غرق در افکار تلخش بود، در سکوت از پنجره ماشین بیرون را تماشا می‌کرد. با اینکه شهر را نمی شناخت باز هم متوجه شد مسیری که می­روند مسیر مرکز بهزیستی نیست از خانم عبدی پرسید : مادرجون کجا میریم؟

خانم عبدی گفت: یه جای خوب

مریم گفت: کجا ؟

_ انتقالتو گرفتم می برمت خونه دخترای خودم. از این به بعد دختر خودمی .

مریم از خوشحال بال در آورده بود. دست هایش را دور گردن خانم عبدی گره کرد و او را بوسید.

با ورود به خانه با استقبال گرم بچه ها و مربی ها روبرو شد .

پانزده نفر بودند. بیشتر دخترها هم سن خودش بودند. و یک آشپز و دو مربی خانم اکبری و خانم عظیمی. که در هر شیفت ،حواسشان به بچه ها باشد که همه برنامه ها درست پیش برود. خانم عبدی خودش نظارت کامل بر مرکز داشت.

ورودی یک حیاط کوچک بود که یک پرده سنگین بزرنتی برای حجاب جلو در زده بودند و سمت راست یک جاکفشی عریض و طویل مثل مسجد گذاشته بودند. سه تا پله به ورودی راهرو و یک راهرو فرعی سمت راست داشت، انتهای راهرو وارد سالن شدند . سالن نسبتا بزرگ مبل چیده و تلویزیون بزرگ درست شبیه یک خانه واقعی، نه مثل مرکز بهزیستی که شبیه بیمارستان بود. اتاق مریم را به او نشان دادند. اتافی زیبا و تمیز با دو تخت و کمد. خانم عبدی قبل از ترخیص ترتیب آوردن وسایل مریم به خانه را داده بود.

هم اتاقی اش دختر خوش برخوردی به نام‌ الهه بود که طبق برنامه زیری خانم عبدی و ثبت نام در مدرسه ای که الهه می­رفت، همکلاسی می‌شدند.

الهه با خوشرویی به مریم خوش آمد گفت و وسایلش را که برایش در کمد چیده بود به او نشان داد. مریم تشکر کرد و با خود گفت :

آرامشی را که از دست داده ام را حتما اینجا می توانم بدست بیاورم.

در اینجا احساس امنیت داشت. الهه گفت: نگران درس هاتم نباش خودم بهت کمک می­کنم هر چی عقب موندی رو جبران کنی.

اینجا مربی ها خیلی خوب و مهربونن. مادرجونم از همه بهتره .

فردا با الهه به مدرسه رفت. همه چیز برایش تغییر کرده بود. تمام حواسش بود که شرایطی را برایش مهیا شده از دست ندهد.تمام تلاشش را می­کرد جوری رفتار کند که خانم عبدی و مربی ها دوست دارد. خانم عبدی و مربی ها مخصوصا خانم اکبری با محبتی که به بچه ها می کردند بچه ها عاشقانه آنها را دوست داشتند و به آنها به چشم خانواده خودشان نگاه می­کردند.

خانم عبدی حتی برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی داشت. تمام تلاشش را برای تربیت صحیح و تحصیلشان می­کرد. اعتقاد داشت که این بچه ها از بچه های دیگر کمتر که نه باید یک سروگردن بالاتر و قوی تر باشند که فردا در جامعه بتوانند زندگی شان را مدیریت کنند. در خانه مسوولیت هایی به بچه ها می‌داد بزرگترها مواظب کوچک ترها بودند یا غذا پختن و کارهای دیگر را یاد بگیرند، بعلاوه کلی کلاس های آموزشی .

مریم بعد از یک سال که در مرکز خانم عبدی بود هیچ شباهتی به دختری که وارد آنجا شده بود نداشت.

دختر مسولیت پذیر و موقری که زبان زد تمام کسانی بود که به خانه رفت و آمد داشتند. روز آخر امتحانات پایان سال، وقتی از مدرسه به خانه برگشت، مادرجون که در سالن نشسته بود به گرمی جواب سلام مریم را داد. به او گفت:

- امتحان آخرت بود مادرجون

- بله مادرجون تمام شد.

- خسته نباشی عزیزم پس حالا وقت گفتنه، بریم اتاق من ، باهات حرف دارم.

مریم که از حرف مادرجون تعجب کرد با گفتن چشم پشت سر خانم عبدی راه افتاد.

در اتاق، خانم عبدی به جای رفتن پشت میزش، روی مبل نشست و به مریم اشاره کرد که کنار او بنشیند و گفت:

- مادرجون چند ماهه میخوام یه چیز مهم بهت بگم ولی گذاشتم امتحانات تموم بشه که حواست از درس و مشقت پرت نشه.

- چی شده مادرجون؟ مشکلی پیش اومده؟ کار بدی کردم؟

-نه مادر ، دختر به این خانومی چه کار بدی میخواستی بکنی.

مریم که ترس اینکه شاید بخواهند به جای دیگری منتقلش کنند به جانش افتاده بود پرسید:

- پس چی شده مادرجون ؟

خانم عبدی با خنده ای که به لب داشت گفت :

- دخترم بزرگ شده و خانوم شده براش خواستگار اومده

مریم گفت : چی ؟

- خواستگار ، مگه چی گفتم این جور چشات گرد شد مادر ، خانم اکبری چند ماهه منو کچل کرده که تو رو برای پسرش میخواد، منم گفتم درست در اولویته.

گونه های مریم سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخته بود، هیچی نگفت.

خانم عبدی ادامه داد:

این یه واقعیته چه دیر، چه زود باید ازدواج کنی. حالا تصمیم با خودته. اگه میخوای درس بخونی و بری دانشگاه که بسم ا... کلاس هات به راهه. تازه خونه خودت هم میتونی درس بخونی اگه بخوای . ولی خودت میدونی که خانم اکبری چقدر خانم خوبیه و چقدر هم تو رو دوست داره . هم خانواده خوبیند هم کاملا از شرایط تو باخبرند . هم پسرش رو من دیدم هم از نظر ظاهری و رفتاری عالیه . کارو بارش هم خوبه .

ولی بازم تصمیم گیرنده نهایی خودتی.

نظرت چیه ؟

اجازه بدم بیان خواستگاری؟

مریم گیج شده بود تا آن روز اینقدر مشکلات داشت که جایی برای فکر کردن به ازدواج نداشت. به مادر جون نگاه کرد و گفت : نمی دونم مادرجون تا حالا بهش فکر نکرده بودم. یه کم بهم وقت میدین؟

- آره مادر چرا وقت ندم آینده و زندگیت باید فکر کنی . منم ازت انتظار جواب یهویی و سرسری نداشتم. برو مادرجون . برو فکراتو بکن. بعد با هم صحبت می‌کنیم.

مریم به اتاقش رفت حس عجیبی داشت به خانم اکبری و محبت هایش فکر کرد و آن روزی که او را برای خریدن لباس به مغازه پسرش برده بود و نگاه‌ها و رفتار محجوب پسرش. حالا دلیل تعریف هایی که همیشه خانم اکبری از پسرش برایش می‌کرد را می فهمید.

این معنی اش این بود که واقعا قرار بود به آن زودی تکلیف زندگی اش معلوم شود. آن هم با حضور خانم اکبری در زندگی اش که از زمانی که وارد این خانه شده بود همه جوره به او محبت می‌کرد و هوایش را داشت. اینکه لازم نبود نگران این باشد، کسی که می­خواهد وارد زندگی اش بشود شرایطش را ،نبود پدر و مادرش را آیا قبول میکند یا نه. خیلی مهم بود.تا صبح بیدار بود و فکر کرد اینکه خانم عبدی هم آنها را تایید می‌کرد برایش مهم بود. این که مثل خیلی از بچه هایی که در شرایط او بودند نمی‌خواست نبود پدر و مادرش را مخفی کند و می توانست خودش باشد برایش خیلی مهم بود.

در فکر و خیال غرق بود که صدای اذان صبح به گوشش رسید. بعد از نماز، چشمهایش را که بست غرق در رویای شیرین پیراهن سفید به خواب رفت.

صبح داستان را برای الهه تعریف کرد الهه با ذوق و سروصدا به هوا پرید و با سروصدا او همه در جریان خواستگاری قرار گرفتند. همه به اتاق مریم آمدند و یکی یکی مریم را در آغوش کشیدند و خوشحالی شان را با هم شریک شدند.

یکی از آنها، می­خواست ازدواجی موفق داشته باشد این اتفاق می توانست باور اشتباهی که همه شان در ذهن داشتند که به خاطر شرایطی که دارند نمی­­توانند ازدواج کنند، را کم رنگ کند و تغییر بدهد.

حال و هوای خانه عوض شده بود، بچه ها هنوز خواستگار نیامده در خانه عروسی راه انداخته بودند.

مادرجون وقتی وارد خانه شد، تصمیم مریم کاملا مشخص بود. با این وجود باز هم دوباره او را به اتاقش برد و از او در مورد تصمیمش سوال کرد. همان جمله کلیشه ای دخترها برای جواب مثبت دادن به مادرهاشون وقتی می­دانند که آنها موافقند به داد مریم رسید و در جواب مادرجون گفت: هر جور خودتون صلاح می­دونید. مادرجون صورتش را بوسید و گفت: مبارکت باشه مادر خوشبخت بشی.

از فردا سورت و سات خواستگاری به راه بود. دخترها خانه را برق انداخته بودند به دستور خانم عبدی میوه و شیرینی و همه چیز آماده شده بود.

همه در آشپزخانه منتظر منتظر آمدن مهمان ها بودند. ساعت هفت صدای زنگ در که بلند شد همه از جا پریدند الهه در را باز کرد. مادرجون که در اتاق خودش بود به استقبال مهمان رفت. خواستگاری ای که بیشتر برای رعایت تشریفات بود . همه راضی بودند و مریم و حمید برای صحبت به اتاق مریم رفتند مریم که با خجالت ساکت نشسته بود ولی حمید حرفی زد که مریم را به تصمیمش مطمئن کرد. حمید گفت: مادرم از شما خیلی تعریف کرده بود. روزی که مغازه م اومدید فهمیدم مادرم درست میگفته و خوب میدونسته من چه دتری رو می پسندم . من از اون روز منتظر امروز بودم.

در همان جلسه مادرجون جواب مثبت را به خانواده خانم اکبری داد و آنها که چند ماه منتظر مانده بودند تمام برنامه ریزی هایشان را برای برگزاری مراسم انجام داده بودند و از طرفی هم از طرف مریم قرار نبود کسی جز بچه ها در مجلس باشند که آنها مهمان خانم اکبری هم بودند . در کمتر از یک هفته زندگی مریم تغییری کرد که وقتی خودش را در لباس سفید عروس می دید، هنوز نمی توانست باور کند.

داستان کوتاهدست خدامهربانیداستان واقعییتیم خانه
همه چیز از خودمون شروع میشه باید دنیا را به اندازه توانمون زیباتر از قبل کنیم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید