چرا می نویسم ؟
برخلاف بیشتر نویسنده ها که ادعای این را دارند که از روز اول قلم دست گرفتن عاشق نوشتن بودند من از روزی که وارد مدرسه شدم از نوشتن متنفر بودم، عاشق شنیدن بودم حتی تکلیف های مدرسه ام را هم حاضر به رونویسی نبودم. چون رونویسی بود، بدون هیچ فکر و اندیشه ای. هر چیز را می شنیدم در ذهنم ثبت میشد. از کلمات جدید، ضرب المثل ها، قصه ها خوشم میآمد. مستندهای حیات وحش را با لذت تمام نگاه میکردم و به خاطر میسپردم.
درس زبان فارسی با محدودیت هاش به نظرم مسخره بود. هر هفته برای نوشتن انشاء دست به دامن همه میشدم از مامان و خواهرها گرفته تا دخترعمو، پسرعموها.
ولی شعرها و نثرهای کتاب ادبیات را به چشم درس نگاه نمیکردم خط به خطش را میبلعیدم، برایم شیرینی عجیبی داشت. درس خاطره نویسی زبان فارسی برایم شروع نوشتن بود. یک دفتر صدبرگ را با یک کاغذ کادوی آبی گلدار که دوستش داشتم جلد کردم، شد دفتر خاطراتم. همان دختری که حاضر به نوشتن یک صفحه مشق و تمرین مدرسه نبود، شبی سه چهار صفحه خاطرات روزانه را با جزئیات کامل می نوشت و کیفور میشد.
بعد از دیپلم که وارد بازارکار و جامعه شدم. شاهد اتفاقات بیشتر و داستان های بیشتر بودم، آنها را مینوشتم و همیشه در این فکر بودم که داستان همه آدمها ارزش نوشتن دارد. هر چند غالب داستان های اطرافم درام که هیچ برای خودشان تراژدی هایی بود همتراز هملت.
با این که مینوشتم متاسفانه با باور اشتباهی که در پس زمینه ذهنم داشتم، نوشته هایم را در حد همان خاطره نگاری میدانستم و خودم را عاجز از نوشتن ارزشمند. شاید دلیلش این بود که هیچ وقت هیچ کس جز مادرم آن هم برای تجسس، نوشته هایم را نخوانده بود و نظر مثبتی در موردنشان به من نداده بود. از طرفی هم خودم را همان ندایی می دانستم که حتی قادر به نوشتن یک انشای ده خطی نبود. همین بهانه ها مانع یادگیری و نوشتن جدی ام میشد.
رمان خواندن را دوست داشتم، حداقل از آدمهای اطرافم کتاب های بیشتری میخواندم. از زمانی هم که با کتاب های رشد فردی و روانشناسی موفقیت آشنا شدم،کمد کتاب هایم پر شده بود از یادداشت هایی که بر میداشتم و دوست داشتم به دیگران هم بگویم. ولی اطرافیانم همان روش قدیمی خودشان را دوست داشتند. افکارشان هیچ شباهتی به من داشت. یکی آرزوهایم شده بود همکلامی با آدمهایی که بفهمند چه میگویم یا کلامی بگویند که از آن لذت ببرم و یک قدم بالاتر از آنجایی که بودم بروم.
همیشه به قلم و قدرتش ایمان داشتم و استنادم هم "ن و القلم ومایسطرون" بود، مگر میشود چیزی که خدا به آن قسم خورده راه حل مشکل بشر نباشد. بشر بعد از این همه سال خودش هم به قدرت آن پیبرده است. خودم بارها و بارها چیزهایی را که خواسته بودم در دفترم ثبت کرده بودم و بعد هم در روزمرگی ها به فراموشی سپرده شده بود ولی بعدها با مرور دفترم متوجه میشدم همان اتفاقات مو به مو برایم پیش آمده بود.
پس می نویسم همان دنیایی را که آرزو دارم که داشته باشم تا در آینده ای تحقق یابد . دنیایی زیبا و مملو از مهربانی و همدلی، دنیایی که در آن اثری از خشونت و نامهربانی و بدی نباشد.
ادامه دارد ...