میدانم که در این هوا سگ هم تب میکند و خبری از آسمان ابری و پوستین نمناک ابر نیست، اما رویا بافی که خرج ندارد.
دلم هوای باران پاییزی را کرده. چشمانم را میبندم و اجازه میدهم تا باد کولر برایم نسیم خنک بهاری باشد. نسیمی که تن شالیزارها را به لرزه در می آورد. همان نسیمی که بوی خاک بارانخورده و برنج تازه را به ارمغان میآورد.
دلم کمی بیشتر پر میکشد، خودش را به دریا میرساند، کفشهایش را درمیآورد و پاهایش را به دل امواج کوچک و بزرگی که روی شنها نقش میبندد میسپارد. پاهای نمناکم آرامم میکند. صدایی آمد؟ باران. این هوای شاعرانه همین یک قلم را کم داشت.
بزن باران. بشور تمام خستگیهایم را. بگذار قلبم آرام بگیرد. بگذار یادم برود که کجا هستیم و چه راه طول و درازی را تا الآن آمدهایم و چه راه طول و درازتری پیش رویمان است.باران، انتهای جاده را مه گرفته و دیده نمیشود. همین ندیدنها اول کار دلم را میترساند. اما این روزها آن را به فال خوش گرفتهام. باور دارم که گر چه ره تاریک است، دل قوی دار سحر نزدیک است.
باران صدایت را نمیشنونم... کجا رفتی... باران؟ باران، اصلاا از اول هم نبودی.
صدای زن همسایه است که من را از رویا بیرون آورده. با سبزیفروش محل چانه میزند تا ریحان سبزیخوردن را بیشتر کند. من اینجا هستم در اتاقم و روبروی صفحه مانیتور. باران و دریا و شالیزاری در کار نبود، اما من میدانم که روحم تا آنجا سفر کرد و برگشت. تازه شدهام. بهاندازهای که میتوانم بیوقفه کار کنم و به پایان نیندیشم....
یادت باشد باران، عطر تنت را اینجا جا گذاشته ای ...