نگین کیخائی
نگین کیخائی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

ازدهام افکارم و اتوبوس مرا دوباره به نوشتن وا داشت ...??

امروز موقع برگشتن از دانشگاه درست وقتی نازی تصمیم گرفته بود بدون ماشین و پیاده به خانه برگردد من هم ناچار خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم ،اکثرا با دوستم با هم برگشتیم و سر راه من را هم نزدیک خانه پیاده میکرد، زیاد عادت نداشتم در اجتماع مکان های پر ازدحام را انتخاب کنم ، میدانی راستش را بخواهی حوصله اش را نداشتم تا با کسی یک جا و تنگاتنگ بنشینم ؛ اتوبوس های این شهر هم که الحق کلمه ی ازدحام را ترجمه کردند آن ها به سبک خودشان....با خود گفتم بیخیال یک روز که هزار روز نمیشود ، در همین افکار خود بودم که اتوبوس آمد و سوار شدم ؛آنقدر شلوغ بود که حتی ایستاده هم به زور جا پیاده کردم ؛ کمی که از مسیر گذشت تلفن آقایی زنگ خورد که دقیقا کنارم ایستاده بود شروع به حرف زدن کرد معلوم بود داشت با مادرش حرف میزد ، به او قول داد فردا شب برای شام بچه ها را بعد از ۶ ماه دوری و قرنطینه و این حرفا به دیدنش بیاورد ؛ من فال گوش نایستاده بودم ولی هر کدام از شما هم که با آن فاصله ی کم از مردم ایستاده بودید ناچار به شنیدن میشدید ....فاصله ی کم از مردم ایستاده بودید ناچار به شنیدن میشدید ....

کمی گذشت ۲ ایستگاه بعد دختری سوار اتوبوس شد ،کمی حالش عجیب به نظر میرسید شبیه آنهایی بود که چیزی را گم کرده ،آمد و کنارم ایستاد ، اینبار انگار جو صمیمی و تنگاتنگ اتوبوس روی من بی حوصله ام اثر گذاشته بود ، با احتیاط به او گفتم ببخشید چی شده ؟ انگار چیزی گم کردید ؟ گفت :تو نباید این رو میپرسیدی اونی که باید اینو میپرسید الان کلی ازم دوره به قول رادیو چهرازی : باید میومد و ازم میپرسید چیزی شده ، که بعد من بگم آره گم شدم ، تو بلدی پیدام کنی ؟! بعد بگه دیوونه خونه ی تو که اینطرفی نیست ...بعد یادم بیاد خودشه که ۳ ساله گمش کردم و الان به جای من ، اون منو پیدا کرده ...//و بعد سکوت کرد ...

راستش را بخوای چیز خاصی از حرفاش نفهمیدم فقط اینو فهمیدم که خیلی دلش تنگه ولی خب من که بیشتر از این چیزی نمیشد بهش بگم یعنی واقعیتش از همون اولم آدم مستعدی تو زمینه دلداری دادن نبودم ، انگار شنیدن دردای بقیه زخمای کهنه ی خودمو تازه میکرد ؛به خاطر همین فقط بهش گفتم : میفهمت ،درست میشه ...از همون درست میشه های الکی ...

کمی آنطرف تر خانم مسنی نشسته بود ، و فقط به رو به رو خیره شده بود ؛ با دیدنش یاد سخن جناب ابتهاج افتادم که میگفت :

نه اينكه حرفی نباشد،هست...خيلی هم هست...!اما،دلشكسته ها خوب می دانند،

غم که به استخوان برسد،میشود سکوت!!

درست همین قدر کوتاه و عمیق ...


ولی برعکس رو به رویم پسری بیست و هفت هشت ساله نشسته بود ، در حالی که سیگار را لحظه ای از وجودش دور نمیکرد به صفحه ی موبایلش خیره شده بود و لبخندی دردناک میزد ، یاد آن دیالوگی افتادم که میگفت : خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی بشنود یک نفر از نامزدش دل برده ، میدانی حالش پرسیدن نداشت از چشمانش درد را میشد فهمید ...


الان دیگر فقط کمی مانده بود تا پیاده شوم و به سمت خانه بروم ، اتوبوس ایستاد ،پیاده شدم و در حالی که سنگینی کیف لب تاب هر لحظه بر دوشم حس میشد راهم را ادامه دادم ، روز عجیبی بود آدم ها را از نزدیک دیدم آن هم پس از چندین سال که هر کجا میرفتم یا تنها بود یا با ماشین ، ولی امروز یک چیز را از میان چهره ی مردم در اتوبوس خوب میشد فهمید ، آن هم اینکه : همه ی ما دلتنگیم و این تنها وجه اشتراک ماست


میدانی انگار آدم ها در مترو و اتوبوس درست خود واقعیشان اند ، زیرا پس از روزی پر مشغله دقیقا با اصل وجودشان و انباشته ای از خستگی سوار میشود تا به مقصد برسند ؛ انگار هر کدام در آرام ترین حالت ممکنِ خودشان قرار دارند ، کاش همیشه اینطور بود، کاش وسط بگو مگو ها و کش مکش ها یادمان بیاید این نسل ، این جامعه ، این مردم همگی شان خسته اند ، خسته از نبودن ها و نشدن های پیاپی ؛ پس کاش خودمان کمی حال خودمان را بهتر کنیم ، کمی مهربان تر باشیم ، کمی آرام تر باشیم ؛ شاید لبخند یه لحظه ی ما روز یک نفر دیگر را بسازد ...

و در آخر خطاب به آنهایی که رفتند و اکنون نیستند باید بگویم : اگر میدانستید چطور دل تنگ به شما خواهند اندیشیدید ، بی شک از نبودنتان پشیمان میشدید ....

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید