نگین کیخائی·۳ سال پیشرها کن رفیق جان ...صبح که آفتاب بالا میاید دوباره یادم می افتد که زندگی هنوز هم جریان دارد،شاید شبی که گذشت حتی فکرش را هم نمیکردیم که این آدم مچاله شده ی روی…
نگین کیخائی·۳ سال پیشدردی مشترک میان سینه هایمان...چشمانم را بسته بودم و در میان هیاهوی درونم صدای قلبم که هر لحظه میخواست از سینه ام بیرون بزند را میشنیدم؛ انگار لحظه ای که درون فضا پیمایما…
نگین کیخائی·۳ سال پیشرفتن فقط یکبار ترسناک است ...آدم ها فقط يكبار از رفتنِ كسی ميترسند و دلشان میلرزد؛باورهايشان كه شكستديگر دلهای شان به پای هر رفتنی نميشكند و یاد میگیرند با تکه های شکست…
نگین کیخائی·۳ سال پیشسایه ی آدم هاامروز در اتاقم نشسته بودم و به روال هر غروب جمعه داشتم به هزار و یک چیزِ فکر نکرده فکر میکردم ؛ انگار ذهنم مرا در گذشته ی رفته و آینده ی نی…
نگین کیخائی·۳ سال پیشنامه ای از تو ??امروز داشتم اتاقمو مرتب میکردم ...میدونی چی پیدا کردم؟! یه تیکه کاغذ، یه نامه از تو ، خیلی وقت بود به همه قول داده بودم دیگه بهت فکر نکنم و…
نگین کیخائی·۳ سال پیششبِ ?بدون تو ?دلژین دیگریست و من دختری غریبه برایت...شب داستانش با همه فرق دارد ، انگار میاید که چنگ بزند بر دل خاطرات ، که بغل کند نداشته هایت را یا حتی به یادت بیاورد رفتن هارا ...میدانی ؛من…
نگین کیخائی·۳ سال پیشتو یکی از همین شبا میون بودن و نبودنت ، فراموش کردنت رو انتخاب کردم ...?برای کشتن که حتما لازم نیست هفت تیره برداری شلیک کنی ؛ تو میتونی تو یکی از همین شبا میون یه دنیا فکر و احساس دستت رو بزاری رو ماشه ی تفنگ و…
نگین کیخائی·۳ سال پیشبرو پی زندگیت...?دلبر ، میدونی جای نبودنت خوب شدنی نیست ، انگار هر روز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم دوباره یه لحظه یادم میای ولی یه لحظه از یادم نمیری ...…
نگین کیخائی·۳ سال پیشازدهام افکارم و اتوبوس مرا دوباره به نوشتن وا داشت ...?? امروز موقع برگشتن از دانشگاه درست وقتی نازی تصمیم گرفته بود بدون ماشین و پیاده به خانه برگردد من هم ناچار خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم…
نگین کیخائی·۳ سال پیشچه خوب که توانستی بعد از من کنار دیگری باز لبخند بزنی ، ولی من هنوز ....بیخیال،حال من هم خوب میشود??امروز برای اولین بار بعد از مدت ها دوباره تو را دیدم ، از دور ؛ هنوز هم همان قدر دلربا و دست نیافتنی بودی ؛ با همان ژستِ مخصوص به خودت ایست…